# بریده‌ای از داستان. # «بهش فکر می‌کنم».. # علی صارمیان

# بریده ای از داستان
#"بهش فکر می کنم"

# علی صارمیان

نیلوفر راه باز می کند و دسته گل را به زمین می اندازد و به راهش ادامه می دهد.
♧من دچار تردید نمیشم. من ده سال دیگه نتایج تحقیق و فلسفه و فکرم را منتشر می کنم.
شهرام به دنبال نیلوفر راه می افتد و پدر خم می شود و دسته گل را از روی زمین بر می دارد و کمی بلندتر می گوید:
■خوب اونموقع دیگه تاریخ نویسید . چون اون حقایق دیگه عوض شدند. سرعت دنیا اینقدر شده که هر ده سال داره چهره عوض میکنه و انسان مخاطب شما به اون حقایق گذشته احتیاجی نداره
نیلوفر می ایستد و به پشت سر نگاه می کند و می پرسد:
♧چه کارکنم پس؟
پدر می گوید:
■یه زبان دیگه یاد بگیرید
نیلوفر عصبی رو به شهرام می گوید:
♣️واقعا که.دیگه غیر قابل تحمله
شهرام که می خواهد از شدت عصبانیت نیلوفر کم کند می گوید:
-من خوابم میاد. ول کن این حرفارو . نقدو بجسب. ترغیبش کن پول دربیاره.اگه سهم منو هم بده لینکش میکنم به چند نفر که به اسم فیلسوف معروفش کنند.
پدر دور شدن آن دو را نظاره می کند .می خندد و تکیه کلام اش را تکرار می کند.
■ باشه. بهش فکر میکنم.شب خوش.

@saleabri