📢ماجرای نجفی و طلبه خارجی و قبلت. از ابوالحسن نجفی در سالگرد درگذشتش

📢ماجرای نجفی و طلبه خارجی و قبلتُ
@matikandastan
یادی از ابوالحسن نجفی در سالگرد درگذشتش

سایه اقتصادی‌نیا: رسم است که در سالروز درگذشت استادان و نام‌آوران، نوشته‌هایی به قصد بزرگداشت مقام علمی یا یادکرد محاسن اخلاقی فرد درگذشته، اغلب به قلم یاران قلمی و شاگردان و همکاران آن فرد، نوشته می‌شود تا نام نیکوی او در این گنبد دوار مکرر گردد و گرد گذر زمان بر آن ننشیند. من نیز پس از فوت استاد بی‌بدیلمان، ابوالحسن نجفی، مقاله‌ای مفصل دربارۀ او نوشتم با عنوان «چرا ابوالحسن نجفی یگانه بود؟» که در مجلۀ مهرنامه (نوروز 95) چاپ شد و کوشیدم در آن مجالِ به‌غم‌آلوده جنبه‌هایی از زندگی ادبی او را پیش چشم مخاطبان بنشانم. اینک، در دومین سالگرد درگذشت او، گفته‌ها را مکرر نمی‌کنم و خوش دارم یاد او را با نقل خاطره‌ای گرامی بدارم ـ که البته برای اهل تمیز خالی از فایدۀ علمی هم نخواهد بود.
کتاب بیست‌ویک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه به انتخاب و ترجمۀ او تازه به همّت نشر نیلوفر منتشر شده بود و به همین مناسبت جلسه‌ای برای معرفی و نقد کتاب برپا بود. آقای نجفی و سخنرانان دیگر مختصری دربارۀ این کتاب صحبت کردند تا نوبت رسید به یکی دیگر از استادان حاضر در جلسه. این استاد گرامی در نقد ترجمۀ داستان اول کتاب صحبت کرد: داستان «معامله» از «ژول تلیه».
ماجرای داستان از این قرار است که طلبه‌ای به نام خوان اسیر شیطان می‌شود. او که عاشق خدمتکاری است به نام کارمن، آرزو می‌کند ده سال از عمرش را بدهد تا به وصال محبوب برسد. درست در همین لحظه شیطان بر او نازل می‌شود و می‌گوید که می‌تواند این آرزو را محقق کند. خوان می‌کوشد به جای ده سال، شیطان را در ازای زمان کمتری از عمر خود راضی کند. مدتی چانه می‌زنند و بالاخره بنا می‌شود خوان پنج سال از عمرش را بدهد تا شیطان کارمن را در دامن او بنشاند. معامله سر می‌گیرد:
«پیرمرد گفت: یک کلام. اگر پیشنهاد مرا نپذیری هیچ‌وقت کارمن گوشۀ چشمی به تو نخواهد کرد. اما اگر بپذیری همین الان یک دل نه صد دل عاشق تو خواهد شد و فردا صبح به پای خودش به اتاق تو خواهد آمد. حالا قبول می‌کنی؟
خوان گفت: قبلتُ.
و مرد سرخ‌کلیجه از شادی دست بر زانو کوبید و از ته دل قهقهۀ تشنج‌آمیزی سر داد.
خوان دستش را دراز کرده و بی‌حرکت روی صندلی نشسته بود. پس از ادای آن «قبلت» مقدر نه کلمه‌ای گفته بود و نه حرکتی کرده بود.»
ایشان اعتراض کرد که این «قبلتُ» بی‌ربط است. داستان در مادرید می‌گذرد، پرسوناژ داستان طلبۀ دینی دیگر است، چرا مترجم از لفظی استفاده کرده که به سنت نکاح اسلامی اشاره دارد؟ «قبلتُ» این میان چه‌کاره است؟
آقای نجفی ساکت شد. از آن درنگ‌های طولانی که افراد حاضر در جلسه را هلاک می‌کند و تا کسی سکوت را نشکند، همه معذب و ناراحت‌ و جان‌برلب‌اند! بعد ناگهان، با تُن صدایی از معمول بالاتر و آهنگ کلامی از معمول پرشتاب‌تر و لهجۀ اصفهانی از معمول غلیظ‌تر سکوت را شکست و گفت: «من فکر کردم خیلی هنر کردم که این قبلت را اینجا نوشتم. اگر یک هنر از خودم به خرج داده باشم همین بوده!»
به خیر گذشت. اما این تنها هنر او در این داستان نبود. جاهای دیگری هم از همین هنرنمایی‌ها کرده بود که البته آنجا بروز نداد. مثلاٌ وقتی خوان در خیالش تصویر کارمن را در نظر می‌آورد، می‌نویسد: «طلبه خوان به یاد کارمن افتاد و به یاد چارقدش و شیوۀ خود را باد زدنش و گونه‌های گلگونش و موهای گلابتونی‌اش.» چارقد و گلابتون را در وصف معشوقۀ اسپانیایی به کار بردن هنر و البته شهامت می‌خواهد، هنری از جنس همان قبلتُ.
شاید بعضی، مانند آن استاد گرامی حاضر در جلسه، این ترجمه را نه هنر که کج‌سلیقگی بپندارند و با آن مخالف باشند، اما به زعم من هم هنر است. وقتی این کلمات را در بافت فارسی داستان می‌خوانیم هیچ احساس ناآشنایی و غریبگی نمی‌کنیم. می‌شد خیلی ساده به جای چارقد نوشت شال، به جای گلابتونی نوشت ابریشمین، و به جای قبلتُ نوشت قبول. اینها که کاری ندارد، اولین معادل‌هایی است که به ذهن هر مترجمی می‌رسد. اما معادل‌های نجفی بافت کلام را طور دیگری برای ما صمیمی و آشنا کرده است. سهل است، حتی دختر برای ما هم محبوب و عزیز و آشنا می‌شود. حتی محیط داستان نیز محبوب و عزیز و آشنا به نظر می‌آید. حتی خیال عاشقانۀ خوان هم محبوب و عزیز و آشنا می‌شود، گویی خیال خود ماست. آری، محبوب و عزیز و آشنا، مثل خودش. خود استاد نجفی و شم و نثر سلیمش.
@matikandastan