می‌شود:. «…وی پختم – په چه سی. ئی نیمتنه‌ی صاحب مرده ا تنم درنمیاد – خو دربیا جامانده

می‌شود:
«…وُی پُختم – پَه چه سی
ئی نیمتنه‌ی صاحب مرده اَ تنم درنمیاد – خو دربیا جامانده. پُختم، ئووفه! راحت شدم…»
«ننه امرو»، نیمتنه را از تن درمی‌آورد. گرمش شده است.
«…پَه سی چه دستم میلرزه – یخ کردم، قرار بگیر آخر! سی چه ئیقد میلرزی دلِ تیرخورده – نیمتنه کجاست پَه چارقدم کو؟…»
سردش شده است، دنبال نیمتنه و چارقد می‌گردد.
بزرگانِ داستان‌نویسی‌ چون کوه‌هایی‌ هستند که در دلشان گنج‌های فراوانی نهفته است. باشد تا بکاویم و بر اندوخته‌ها بیفزاییم.
@matikandastan