📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
آتش شمال شهر آنقدر بود که او بتواند حروف سردر بنایی را که در اثر بمباران ویران شده بود، بخواند
@matikandastan
نور آتش شمال شهر آنقدر بود که او بتواند حروف سردر بنایی را که در اثر بمباران ویران شده بود، بخواند. پس از خواندن نام «سنتهاوس» با احتیاط از پلهها بالا رفت. از یکی از پنجرههای سمت راست زیرزمین نوری میتابید. لحظهای ایستاد و کوشید تا پشت شیشههای آلوده به خاک و دود چیزی ببیند، سپس سلانهسلانه در جهت خلاف سایهاش که بالاتر بر دیوار سالمی مدام بزرگ و بزرگتر میشد، به راه خویش ادامه داد. شبحی ضعیف با بازوان نحیف و بیرمق، شبحی گنده و پفکرده که سرش از حاشیهی دیوار بهسویی خمیده بود. بر روی خردهشیشهها به راه خود ادامه داد و همینکه خواست به سمت راست بپیچد ناگهان ترسید و قلبش به شدت به تپش افتاد و احساس کرد دارد میلرزد. طرف راست توی طاقچهای تاریک کسی بیحرکت ایستاده بود. خواست چیزی بگوید، مثلا سلام کند. اما تپش قلب صدایش را بند آورده بود. موجود درون طاقچه چیزی شبیه یک چماق تیر در دست داشت. با تردید باز هم نزدیکتر شد و هنگامیکه دید آن موجود مجسمهای بیش نیست، باز هم قلبش آرام نگرفت. به پیشروی خود ادامه داد و در میان نور ضعیفی چشمش به یک فرشتهی سنگی افتاد که موهای مجعد داشت. فرشته زنبقی در دست گرفته بود.
📒فرشته سکوت کرد
✒هاینریش بل
✏سعید فرهودی
📎نشر نون
@matikandastan