بخشی از گفتگوی ژاله. م و ستوان کاووس. د

بخشی از گفتگوی ژاله. م و ستوان کاووس .د
برگرفته از داستان مرثیه برای ژاله و قاتلش

ژاله . م می گوید : وقتی چیزی نوشته نمی شود کجا هستی؟
ستوان می گوید : گم می شوم سرگردان می شوم .
ژاله دستش را روی گردن ستوان می پیچد و از پله ها بالا می رود . به انتهای پله ها می رسند . راهرو آغاز می شود ، نور سفیدی از چراغ های مربع سقف می تابد .
ژاله می گوید : از این به بعد ، وقتی مرا کشتی توی آپارتمان من زندگی کن . این طور از سر گردانی نجات پیدا می کنی .
شطرنج های سفید و سیاه راهرو را می پیماند . به شماره ی هفتاد و هشت می رسند . ژاله . م کلید را در کیفش پیدا می کند . در باز می شود . ژاله چراغ ها را روشن می کند . غبار سفیدی همه جا را پوشانده است . ژاله می گوید : سالهاست که به خانه نرسیده ام ، همیشه در حال مرگ آرزو می کنم که ای کاش به خانه رسیده بودم .
انگشتش را روی میز آرایش کنار سالن می کشد . خط عمیقی روی سطح شیری غبار شیار می شود ، به آینه نگاه می کند و می گوید : فایده ی مرگ برای من این است که پیر نمی شوم ، فقط همین .