چند داستانک. از کتاب در دست چاپ «آناناس»؛. وحید حسینی ایرانی

چند داستانک
از کتاب در دست چاپ "آناناس"؛
وحید حسینی ایرانی

◀چشم‌ها

همه در مورد چشم‌های سرخ ترسناکش اتفاق نظر داشتند. رهگذری که مقابل بساطش یک نخ سیگار روشن کرده و گفته بود پول ندارم و حتا راننده‌ای که در آن روز بارانی، گرانفروشی‌اش را بهانه کرد و بساط سیگارش را پرت کرد وسط بزرگ‌راه.
و او به آنها خیره شده بود. با آن چشم‌ها به طرزی ترسناک خیره شده بود و فقط گفته بود: «این حرکت‌تان یادم میماند.» همیشه به همه همین را می‌گوید: "این حرکت‌تان یادم می‌ماند."
@matikandastan
◀دل

کیمیا «جنابِ من» را دید و دلش لرزید. شب همانروز استخاره گرفت؛ مثل همیشه؛ مثل وقتی که دودِل بود با پولی که از بابا برای تهیه‌ی کتابهای درسی‌اش گرفته، سِری کتابهای فال قهوه، ییچینگ، تاروت، ثورا و... را بخرد يا نه. این بار هم چشمهاش را بست و زیر لب ذکر خواند. کتاب و بعد چشمها را که باز کرد، دید خیلی بَد آمده! به همین خاطر هم فرداش رفت پیش جناب من و عاجزانه خواهش کرد دیگر هم را نبینند؛ برای همیشه! جناب من که مثل کیمیا دلش لرزیده بود، خیلی به عقلش ایمان داشت؛ بنابراین دانی سر راه کیمیا پاشید که ردخور نداشت ‌او با حس ششم‌اش لرزش دل کیمیا را درک کرده بود. همین «بهانه» را هم به عنوان هدیهای ویژه به او تقدیم کرد –که یعنی هر وقت کیمیا دلش از دنیا و مردم دنیا گرفت، بیاید [پیش کسی که دلش برای او لرزیده] دردِ دل کند. چند روز بعد کیمیا که دلش از حسّی نگفتنی گرفته بود، به دیدن جناب من آمد.
@matikandastan
◀همذات‌پنداری با آدم‌خوار

در آن دشت دهشتناک سراغ آدم‌خوار می‌رفتیم؛ من و مردی که تفنگ و شمشیر و خنجر و گرز و تبر، از دوش و کمرش آویزان بود. مرد می‌گفت: «شک نکن که ما موفق می‌شیم»!
می‌خواستیم آدمخوار را فریب بدهیم؛ مبادا یک روز صبح که از خواب بلند می‌شویم خود را توی دیگِ جوشان ببینیم.
دشت پر بود از پشته‌های جنازه. درخت و گل و گیاه سوخته بود و همه‌جا را زغال و خاکستر گرفته بود. جنازه‌ها خونالود بودند و آمیزه‌ی ساده‌ای از پوست و استخوان؛ گاهی هم کالبدی تکه‌پاره یا جزغاله.
در راه، همراهم کنار جنازه‌ای ایستاد که دمر روی کنده‌ی سوخته‌ی درختی افتاده بود. تبرش را بالا برد و روی کاسه‌ی سر جنازه –که پسری جوان می‌نمود‌ پایین آورد. جنازه تازه بود و خون به صورت‌هامان پاشید. مرد با همان بار سنگین آهنش روی جوان آش و لاش خم شد و خون دور و بر شکاف عمیق را لیسید. هاج و واج و در حالی که به من احساس دل‌آشوبه دست داده بود، دیدم که مرد خنجر کشید و با آن پاره پاره مغز جوان را بیرون آورد و گذاشت دهنش.
راه که افتادیم، گفتم: قرار نبود همچین کاری بکنیم!
همراهم برگشت و انگار که چیزی شنیده که انتظارش را نداشته، گفت: بالاخره باید آدم‌خوارو فریب بدیم دیگه! باید ما رو از خودش بدونه. این جوانک هم مُرده بود و با خوردن خون و مغزش آسیبی بهش نزده‌یم! نکنه توقع داشتی تو رو بخورم که زنده‌ای؟!
تنم لرزید. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم او راست می‌گفته. آدم مرده که چیزی حس نمی‌کند. دست‌کم تنش حسی ندارد. بماند که خانه‌ی پُرش هم فقط تن اوست که چیزی حس نمی‌کند، وگرنه روحش... در هر صورت، همین استدلالِ «مرگِ تن» کافی بود تا دیگر لام تا کام با مرد حرف نزنم و نگویم «وقتی هنوز با آدم‌خوار دیدار نکرده‌یم چه لزومی به فریب دادنش هست؟! چه لزومی به خوردن آدم...»

@matikandastan