۵) در این داستان‏ها، شخصیت‏ها «فکر» نمى‏کنند؛ فکر نه براى سبک و سنگین کردن سود و زیان فلان معامله یا خرید این یا آن کفش یا فرش

5) در اين داستان‏ها، شخصيت‏ها «فكر» نمى‏كنند؛ فكر نه براى سبك و سنگين كردن سود و زيان فلان معامله يا خريد اين يا آن كفش يا فرش. بلكه فكر درباره »چيستى« زندگى. البته در ادبيات جدى لباس و خورد و خوراك هم جاى خود را دارد و حتى مى‏تواند بخش زنده‏اى از داستان را تشكيل دهد اما روح و گوهر داستان، انسان را متناسب با موقعيت‏ها يا بافت اجتماعى - تاريخى روايت به‏مثابه »نوع« مطرح مى‏كند.
6) ادبيات عامه‏پسند، معمولاً كارى به عادلانه بودن يا نبودن مناسبات سياسى - اجتماعى - اقتصادى موجود ندارد. كمترين اشاره هنرى و ظريفى به وضعيت اقتصادى محرومين، سركوب معترضين، حذف صاحبان انديشه و منزوى كردن آنها، فلاكت جمع كثيرى از مردم و اختلاف طبقاتى نامتعارف، زد و بندهاى پشت پرده جريان‏هاى سياسى، اتحاد مقطعى آنها در زمان‏هاى مختلف براى نابود كردن جريان‏هاى مستقل، و نيز مفاسد بى‏شمار مالى و ادارى صاحبان قدرت نمى‏شود. گويى داستان در فضايى غير از بستر اجتماعى پرتلاطم و آلوده موجود مى‏گذرد. از الگوهاى واقعى، فقط خيابان‏ها، كافه ترياها، ترافيك و دعواهاى سطحى روزمره را مى‏بينيم. نويسنده گرايشى ژرف دارد به اين‏كه داستان را به خلوت كامبيزجون و فتنه‏جون بكشاند. و براى آن‏كه به اين حلوت شور و حال ببخشد، معمولاً از مثلث عشقى غافل نمى‏شود و پاى رقيب فتنه يعنى شهرآشوب يا رقيب كامبيز يعنى بيژن را هم به ميان مى‏كشد. بنابراين به‏لحاظ ارزش‏گذارى، آثارى‏اند محافظه‏كارانه. به‏همين دليل است كه معمولاً حكومت‏هاى وقت با این نوع ادبيات كنار مى‏آيند.
7) متأسفانه نويسندگان ادبيات عامه‏پسند، بسيارى از رخدادها، شخصيت‏ها و حتى صحنه‏ها را از آثار ادبيات جدى برداشت مى‏كنند و با حذف بخش‏هاى اساسى معنايى و ساختارى، چيزى به خواننده ارائه مى‏دهند كه به‏نام خودشان هم ثبت مى‏شود و نويسنده حوزه ادبيات جدى، دستش از اين ارتباط كوتاه است.
8) اين نوع ادبيات خواننده را از لحاظ غريزه دچار رضايت‏خاطر آنى و به‏لحاظ روحى - عاطفى دستخوش تب و تاب مى‏كند. خواننده منتظر است كه او هم به‏سادگى شخصيت‏هاى داستان شانس بياورد، شمار كثيرى از جنس مخالف عاشقش شوند و راحت به ثروت برسد. نتيجه اين بازى روحى - روانى، مبتذل كردن فرهنگ از يك‏سو و ايجاد يا تداوم روحيه خودمحورى، ستمگرى و هرج‏مرج‏طلبى اخلاقى از ديگرسو است.
9) توجه بيش از حد به خواست‏ها و خواسته‏هاى مردم، خصوصاً گرايش جوان‏ها به پول و افتخار؛ آن‏هم به روش سهل و ساده‏اى كه فقط محصول ذهن نويسنده‏اند؛ و در همان‏حال بنا به موقعيت، تبليغ درويش‏مسلكى و بى‏اعتنايى به مال و منال و مشغول كردن ذهن خواننده به خصوصيات شخصيت‏ها، به‏ويژه تنهايى، مهربانى، نيك‏طبعى (يا برعكس خشونت و عدم شفقت) براى ايجاد همذات‏پندارى.
10) استفاده از بعضى عناصر دم‏دستى و نخ‏نما مانند خواب و كابوس، تشريح و توضيح طولانى اين رؤياها براى سرگرم‏كردن خواننده، فال و احضار ارواح.
11) در اين داستان‏ها يا تغييراتى در شخصيت‏ها ديده نمى‏شود يا بسيار سطحى است و در بيشتر موارد فقط به اين دليل چنين تغييراتى مطرح مى‏شوند كه داستان پايان خوشى داشته باشد. مثلاً در آخر داستان پدرِ عياش خانواده يا خاله حسود ناگهان تغيير مى‏كنند تا هم خانواده پدرى شخصيت اول داستان به آرامش برسد و هم زندگى زناشويى با دخترخاله راحت‏تر شود.
12) حفظ تعليق‏هاى سطحى تا پايان غافلگيركننده داستان؛ طورى‏كه خواننده سطحى‏گرا كتاب را زمين نگذارد.
13) بيشتر رمان‏هاى عامه‏ پسند هر كشور به‏ شكل عجيبى در قصه و شكل روايت مشابهت دارند، حتى در كل جهان چنين است. توصيه مى‏كنم دوازده (12) مورد از دوازده(12) كشور كه حتماً يك مورد آن ايرانى و چهار مورد ديگرش ژاپنى، آمريكايى و فرانسوى و هندى است، انتخاب شوند. قضاوت را به خودتان محول مى‏كنم.
كسى زمانی گفته بود: «داستايفسكى رمان بزرگ خلق مى‏كرد. حتى اگر او را از نظر فكرى مرتجع بدانيم، باز نمى‏توان بزرگى آثارش را ناديده گرفت.» در همين بخش نيز خواننده به‏خوبى پى مى‏برد كه چگونه توتاليتاريسم كه استعاره‏اش را در مفتش اعظم مى‏بينيم «خاطرات مردم و اعتقادات آنها و دين و ايمان آنها را تيول خود مى‏داند و براى آنها خاطره، اعتقاد، دين و ايمان نو مى‏سازد.»
در مقاله رُمان و اروپا نوشته كوندرا مى‏فهميم چرا كشورهاى اروپاى شرقى، خصوصاً خود روسيه، كه تا 1917 آن‏همه غول ادبى به جهان ادبيات عرضه داشت، طى هفتاد سال حتى يك نويسنده و شاعر درجه سه در دامن خود نپروراند تا او را به‏ عنوان شاعر و نويسنده‏اى دوستدار اردوگاه سوسياليسم ِ واقعاً موجود به رخ جهان بكشاند. كسانى چون شولوخف و آنا زگرس نيز به لحاظ ساختار شخصيتى، به‏ ويژه جنبه روانى آن، پرورش‏ يافته مكتب سوسياليسم لنين و استالين نبودند.