📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
… ناگهان چیز آشنایی احساس کرد. با سرگشتگی اطراف را نگاه کرد
... ناگهان چیز آشنایی احساس کرد. کیفیتی نامعلوم توی فضا موج میزد که ذهنش را بهشدت درگیر میکرد اما نمیدانست چیست. با سرگشتگی اطراف را نگاه کرد. سعی کرد بفهمد چه چیزی روی او این تأثیر را گذاشته. احساس آشنایی داشت. شاید چیزی یا کسی را دیده بود که میشناخت. چیز خاصی ندید. همهچیز بهطرزی معمول و آشنا غریب بود.
زن توی باجهی خودپرداز کارش را تمام کرد، چرخید و از کنارش رد شد. برای یک لحظه نگاهشان به هم گره خورد. چیزی شبیه یک الهام به ذهنش هجوم آورد. انگار راز جنایتی را ناگهان فهمیده باشد. اما جنایت نبود. یک اتفاق قدیمی و فراموششده بود. روز خواستگاری، زنش شبیه همین ادوکلن را استفاده کرده بود. یک عطر سرد. شبیه برفِ اول سال. شبیه شبهایی که میدانی قرار است برف ببارد و صبح که از خواب پا میشوی میبینی هوا بوی خاصی میدهد. سرد، تمیز، سِحرآلود.
@noonbook1
بولوار پارادیس
رمان
محمدرضا ذوالعلی
نشرنون
1394
@noonbook1