📢نگاه عاقل اندر سفیه چخوف و تندیس اهدایی به نویسنده ایرانی

📢نگاه عاقل اندر سفیه چخوف و تندیس اهدایی به نویسنده ایرانی
@matikandastan

مهدی یزدانی خُرم: این مجسمه ی خاص آنتوان چخوف امروز به دست ام رسید... مرحمتی مجید احمدی از تومسک سیبری. قصه ای درباره ی رابطه ی چخوف و این شهر منطقه ی سیبری وجود دارد که مجسمه ساز با توجه به آن شمایل نویسنده را ساخته. چخوف که سفری به این شهر داشته در یادداشت های اش از آب و هوا و زنان و مست های رها در این شهر بد و ناخوشایند می نویسد...و حالا بعد صد و اندی سال این مجسمه در ابعادی بزرگ روی هتلی ست که او در آن جا اقامت داشته و مجید روایت می کند کنارش در روزهایی مشخص همه از او می خوانند...روی پایه ی مجسمه نوشته شده «آنتوان پاوولویچ چخوف از نگاه یک مست ولو بر زمین که هیچ کدام از داستان های او را نخوانده»!...یک بازخوانی طنزآلود از نویسنده ی مبادی آداب... و چنین است که همین شی کوچک در سفری چند هزار کیلومتری به تهران می رسد و روح چخوف و داستان های اش را منتقل می کند به من...مردی با پاهای اغراق شده، پالتویی با یک دکمه ی باز، چتری در پشت و کلاهی کج...چیزی شبیه یکی از انبوه فیودور فیدورویچ ها یا استفان استفانوویچ های داستان های اش...مردانی با نگاهی شکاک، گاهی بوقلمون صفت و گاهی آرمان گرا...در جایی غمگین و رو به زوال و جایی دیگر زن باره هایی کاربلد...روشنفکرانی ندیده شده یا بازرسانی با حقوقی مکفی و یک عمارت ییلاقی در جنوب...چخوف چنین متکثر می شود در این طرح شوخ طبعانه، جایی که تراژدی یک خانواده ی فروپاشیده ی قدیمی با قصه ی یک کارمند دون پایه ی بچه مرده گره می خورد و می آید و می رسد به زمانه ی ما...ما خواسته یا ناخواسته با روح داستان ها و آدم های اش چشم در چشم هستیم. انگار چخوف است که چندین و چند مدل آدم به جهان بیرون و انضمامی اضافه کرد...انگار عاشق پیشه گی اش رفتاری شد برای دست انداختن جوان مرگی اش...همیشه به آن داستان ریموند کارور می اندیشم، یکی از بهترین های اش، همان که درباره ی آخرین ساعت های زنده گی نویسنده ی مسلول است. و روایت نفس بر جداشدن روح اش از تن...حالا گمان می کنم چخوف با همین هیبت، با همین نگاه عاقل اندر سفیه چشم در چشم تاریخ و چشم خانه ی وقیح اش انداخت و نفس اش را حبس کرد برای بیشتر و عمیق تر نیشترزدن به آن...تاریخ را غافلگیر کردن کار هر نویسنده ای نبود و چخوف هم هر نویسنده ای نیست...صدای گام ها و نفس های خس دارش در جهان هر نویسنده و خواننده ای پیچیده. مردی که تاریخ را غافلگیر کرد. با زنده گی، روایت و حتا مرگ اش... مرگی که انگار خود نویسنده کارگردانی اش کرد تا سرنوشت. رودست به کائنات شاید!
@matikandastan