پونز از دهه ی۶۰

پونز @matikandastan
داستانی از دهه ی60

هنوز خیلی مانده بود رحیم، بچه خرخوان دانشگاه سوگند بقراط بخورد که اولین قدمش را برای اثبات خودش به زیبا برداشت. پیش از آن یعنی زمانی که هنوز همه ی امتحانات ترم یک را نداده بود، عکس سیاه وسفید شش درچهار دخترعمه اش را با تنها پونزی که در اتاقش پیدا کرد، چسباند سینه ی دیوار ‌عکس را از خانه ی عمه کش رفته بود. رحیم چراغ مطالعه را روی میز کمی جابه جا کرد تا عکس پشت آن مخفی شود، آنوقت چند روز دیگر را هم طاقت آورد تا سرانجام دوران امتحانات ترم ِیک سرآمد و او راهی خانه ی عمه اش شد.
در راه همهی موقعیتهایی را که در آن امکان یادآوری تواناییها و جذابیتهاش را به زیبا داشت، مرور کرد؛ در هیچیک از این موقعیتها کاری نکرده بود که کار باشد. آخرین بارش نزدیک کنکور بود که خانواده ی عمه اش شام مهمان آنها شده بودند. موقعی که عمه و زیبا ظرفهای سفره را جمع می کردند و به رحیم می دادند تا به مادرش در آشپزخانه برساند، بچه خرخوان رشته ی تجربی پایش را ناغافل گذاشت توی قابلمه و با سر رفت وسط پارچ و لیوانها و چند تا لیوان را شکست. البته خودش طوریش نشد اما ساعتی بعد اساسی حالش گرفته شد؛ موقعی که مهمانها خداحافظی کردند و رحیم در حیاط را بست، از پشت در شنید که زیبا پچ پچ به عمه می گوید: «این دست وپاچلفتی...» و بعد چیزی شبیه «دکتر...» شنید.
آن موقع می خواست یا می توانست بلند بگوید: من در کل خیلی آدم بانمکی ام؛ ظرفا رو شکستم تا دور همی بخندیم.
اما همین را هم نگفت.
***
عمه بچه ای را انداخته بود زیر سینه و شیرش می داد و شیشه شیرِ پر از آب‌قندی را هم توی دستش تکان می داد. کنارش بچهی دوسه ساله ای مثل لاک‌پشتی وارونه به پشت افتاده بود و هوا را چنگ و لگد می زد.
عمه همین طور که قربان صدقه ی بچه ها می رفت، زیبا را صدا زد که بیاید از پسردایی اش پذیرایی کند. دختر خوشگل عمه لب و لوچه ای چلاند و حین رد شدن از کنار رحیم زیر لب غرولند کرد. وقتی توی آشپزخانه ناپدید شد، عمه گفت: قربونت برم؛ چه زود دکتر شدی!
چشم و ابروی عمه روپوش سفیدی را نشانه رفته بود که رحیم مثل دکترها تنش کرده بود. پسر برادر لبخندی زد و گفت: توی خیابون همه با دست نشونم می‌دادن؛ درکل، ملت همه به دکترا احترام می ذارن.
وقتی زیبا با پشت چشم نازک کردنی که یعنی «کی شرّت کم میشه!» سینی چای را پیش رحیم گرفت، پسردایی "دستت درد نکنه"ی عاشقانه ای شلیک کرد و همین طور که زیرچشمی دختر را دید می زد گفت: عمه جان از اینجا رد می‌شدم، گفتم یه سری بهتون بزنم؛ درکل چندتا توصیه هم بکنم.
‌عمه قربونت بره؛ بگو عزیزم.
‌پیشنهاد می کنم هرچی سنجاق و سوزن ته گرد و پونز تو خونه دارین از تو دست و پا جمع کنین؛ یه وقت بچه های نادون سوزن نخورن زخم معده بگیرن.
آن روز، زیبا در تمام چهارپنج ساعتی که رحیم ور دل مادرش نشسته بود و توصیه‌های پزشکی صادر می کرد، به بهانه ی امتحان داشتن از اتاقش بیرون نیامد. رحیم نتیجه گرفت که رشته ی پزشکی خیلی هم موردعلاقه ی دخترعمه اش نیست.
*****
از روز بعد دیگر دانشگاه نرفت؛ به جای آن رفت و تا توانست کتابهای رشته ی تاریخ خرید؛ رشته ای که زیبا در آن تحصیل می کرد. چند ماه خرخوانی صبح تا شبِ رحیم در اتاقش هم سپری شد و در این مدت، تنها تفریح او در زمانهایی که از مطالعه ی تاریخ فارغ می شد، تماشای عکس شش در چهار زیبا بود که کنار چراغ مطالعه، با یک پونز وصله ی دیوار شده بود.
این بار که روبه روی عمه اش نشست، دو بچه ی خردسال عمه هم وسط قالی روبه روی هم نشسته بودند؛ آنکه بزرگتر بود شیشه شیر را وارونه روی سر کوچکتره گرفته بود و تکان میداد و کوچکتره هم ذوقمرگِ قطره های آب قندی که فرقش را خیس می کرد ریسه می رفت. مثل دو تا از کله پوکهای فیلمهای «سه کله پوک» که بدون سومی هم از بزن و بکوب غافل نیستند.
رحیم استکان چایی را از سینی زیبا برداشت، عینک ته استکانی را روی دماغش جا به جا کرد ‌آن را هم از جایی جور کرده بود‌ و گفت: درکل به نظرم اشتباه کرد؛ اشتباه بزرگش هم این بود که به یه عده زیادی رو میداد.
آن وقت از بالای عینک دندانهای زیبا را –که از دهان بازمانده اش بیرون زده بود‌ دید زد و گفت: آیت الله مصدق رو می گم؛ می شناسیش که! اگه هنوز درساتون به اون نرسیده پیشنهادم اینه که بشینی همین جا و من ماجرای کودتا رو برات بگم!
زیبا پوزخندی زد، طوری لب و لوچه جنباند که رحیم نفهمید دارد لوندی می کند یا مسخره: آیت الله مصدق!
وقتی زیبا دوباره به بهانه ی امتحان داشتن رفت و چپید توی اتاقش، درصدی احتمال نمی داد و اصلن روحش هم خبر نداشت که پسردایی همان روز عکسش را پاره می کند و پونز را می چپاند ته جیبش تا مدتی بعد با چندتا از دوستان توی خیابان سر راه او را بگیرد و همان پونز را فرو کند توی پیشانی اش.این تنها پونزی بود که رحیم در اتاقش پیدا کرده بود.//////وحید حسینی ایرانی؛ از مجموعه داستان در