بشقاب آن‌قدر تمیز بود که بارکلی حدس زد حتما آخرین ذره‌‌های سس را هم مثل سگ لیسیده

بشقاب آن‌قدر تمیز بود که بارکْلی حدس زد حتماً آخرین ذره‌‌های سس را هم مثل سگ لیسیده. تراسدیل گریه می‌‌کرد. گفت: «یه چیزی به ذهنم اومد.»
«چیه؟»
«اگه من رو فردا صبح اعدام کنن، با استیک و تخم‌‌مرغی که هنوز توی شکمم هست، می رم توی قبر. فرصت ندارم که خالیش کنم.»
بارکْلی لحظه‌‌ای چیزی نگفت. وحشت‌‌زده بود؛ نه به‌خاطر تصور آن صحنه بلکه به این خاطر که تراسدیل به چنان صحنه‌‌ای فکر کرده بود.
«جیم، گوش کن ببین چی می‌‌گم چون این آخرین شانس توئه. تو اون روز بعدازظهری توی بار بودی. آدمای زیادی اون‌جا نبودن. درسته؟»
«درسته.»
«خب،‌ کی کلاهت رو برداشت؟ چشمات رو ببند و خوب فکر کن. به یاد بیار.»
تراسدیل چشمانش را بست. بارکْلی منتظر ماند. سرانجام تراسدیل چشمانش را باز کرد. از گریه سرخ شده بودند. گفت: «اصلاً یادم نمی‌‌آد که سرم بوده یا نه...


(بخشی از داستان «یک مرگ» / نوشته‌ی استیون کینگ / ترجمه فاطمه راشدی)