پرده را کنار می‌زنم. دلم از این همه سیاهی می‌گیرد

پرده را کنار می زنم. دلم از این همه سیاهی می گیرد. تو نور تک و توک ماشین های گذری شدت دانه های درشت برف را می بینم که رو آسفالت خیابان می ریزد. لرزی از وجودم می گذرد. دارکوب دستش را رو شانه ام گذاشته:" چه برفی!" برمی گردم. اشک از چشم های تنهایی ام می ریزد. بچه ها حالا مثل تیله های خرگوشک هرکدام به طرفی قِل خورده اند. بی بی مشت های لاغر و استخوانیش را از بادام های تو ظرف پر می کند و می دهد دستم:" بیا ننه. اگه تونسّی پاش وایسی عمل بیا، اوخته که بردی." سال های زیادی است پای بادام هایی نشسته ام که نمی دانم بار خواهند داد یا نه: دارکوب از پشت زمان نگاهم می کند. رمان: بادام های تلخ. نشر: برکه خورشید