پل را می‌خواستم. مادرم می‌گفت که باز در سال دیگر هم‌دیگر را خواهیم دید و کل زندگی را پیش رو داریم

پل را می‌خواستم. مادرم می‌گفت که باز در سال ديگر هم‌ديگر را خواهيم ديد و کل زندگی را پيش رو داريم. آره، اين جمله‌ی آخر خيلی خوب به يادم مانده است، کل زندگی را پيش رو داريد. پس کجا بود آن کل زندگی؟ من هم مثل ميلنای تو از خودم می‌پرسيدم آيا شروع شد، شروع شد؟ من و پل که نشد کل آن را برای خودمان داشته باشيم.
کاناپه قرمز / میشل لِبر / عباس پژمان
@treebook