📢چند روایت اندوهبار …. از خاطرات احمد محمود. مرداد ۶۴

📢چند روایت اندوهبار...
از خاطرات احمد محمود
@matikandastan

۱۵ مرداد ۶۴
📜دو شب است که تلويزيون خراب شده است. سياه سفيد است و مال عهد بوق. ۱٨ سال است کار مي کند يک بار لامپ سوخته و ... دو شب است که تصوير نمي دهد. ديشب سارک داشت تو اتاق مطالعه مي کرد. لامپ خود به خود سوخت. لامپ نداشتيم که عوضش کنيم. بلند شد و رفت تلويزيون را روشن کرد به اين اميد که شايد درست شده باشد!! تصوير نداشت. گفت اينهم از تلويزيون!

خوب. مفهوم حرفش اين است که همه چيز زندگي مان خراب است. حرفش درست است. اين بود که شنيدم و زيرسبيلي رد کردم. شش هفت سال بيکاري بعد از انقلاب و جلوگيري از چاپ کتابهايم نتيجه اي بهتر از اين ندارد آن هم با خرج سنگين زندگي، خدا عاقبتش را به خير کند.

۱۶ مرداد ۶۴
📜نمي دانم به خودم تلقين کرده ام که وقتي سيگار تير مي کشم سرم درد مي گيرد يا واقعا خاصيت سيگار تير اين است. به هر جهت شيراز مي کشم. چند ماه قبل هم زمزمه اش شروع شد که سيگار تير بد است و حرف‌هايي از اين دست و اغلب کساني که سيگاري بودند از کشيدن سيگار تير امتناع کردند. سيگار هم که در بازار آزاد چندين برابر قيمت دارد. بقال سرمحل به عنوان سهميه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه سيگار مي دهد. ٢ بسته سيگار شيراز و چهار بسته سيگار تير. به عبارت ديگر هفته اي ۴ بسته شيراز و ٨ بسته تير و مجبور هستيم که سيگار تير را هم بگيريم چرا اگر نگيريم شيراز هم نمي دهد. حتي به جاي تير، اشنو هم نمي دهد.

٢ آذر ۶۴
📜امروز بار ديگر تنگدستي را احساس کردم. بار ديگر احساس کردم که اين غول داد جوانه مي زند. زنم گفت پول آب را بايد بدهيم. گفتم تا کي مهلت داريم، گفت ششم. گفتم حالا بماند. چهار روز ديگر فرصت هست. زنم احساس کرد که ٣۴٨ تومان ندارم بدهم. دلم نمي خواست فکر کند پول ندارم و دلش توي هول و ولا افتد. صداش کردم و گفتم کي پول آب را مي برد و مي دهد. گفت خودم. گفت دارم مي روم به طرف بانک گفتم پول آب را هم بدهم. هزار تومن بهش دادم. هزار توماني را گرفت و گفت خيال کردم نداري. در واقع نداشتم. چند هزار توماني گذاشته ام کنار که اگر مريض شديم دم در بيمارستان نميريم. چون تا پول نگيرند کسي را به بيمارستان راه نمي دهند و چه بسا آدم که به همين بهانه تلف شده اند. دل زدم به دريا و يکي از هزار توماني ها را دادم. معلوم نيست چه وقت کتاب هايم اجازه انتشار خواهند يافت. خواهد گذشت. بايد تحمل داشت و خوشبختانه همه مان آدم هاي قانع و سازگاري هستيم.

داستان يک شهر را سال ۱٣۵٨ تمام کردم و آماده چاپ شد. انتشاراتي اميرکبير با مشکلاتي مواجه شد،‌ بعد مصادره شد. نسخه همسايه ها تمام شد. رضا جعفري هنوز توي اميرکبير کار مي کرد. داستان يک شهر را چاپ کرد (۱۱ هزار نسخه) فروش رفت اما حالا اميرکبير به دست دولت افتاده بود. روي خوش با تجديد چاپ کارهايم نشان نمي داد. رضا جعفري نشر نو را تاسيس کرد. همسايه ها و داستان يک شهر را از اميرکبير گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتاب ها را در اختيار نشر نو گذاشتم. داستان يک شهر را چاپ کرد. (۱۱ هزار نسخه). زمين سوخته را آماده کردم چاپ کرد (۱۱ هزار نسخه). يک ماه بعد چاپ دوم را در ٢٢ هزار نسخه چاپ کرد. آمد هسمايه ها را چاپ کند که از چاپ و تجديد چاپ کارهايم جلوگيري به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان يک شهر و زمين سوخته ديگري چيزي چاپ نشد. اما همسايه ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتيم که بابا، شما مي گوييد همسايه ها نبايد چاپ شود اما بازار پر است از نسخه هاي تقلبي که به عنوانت کمياب 4 تا 5 برابر قيمت رو جلد مي فروشند. گفت جمعش مي کنيم اما نکرده اند.
خوب، ‌حالا دستي مي ماند که به نوشتن برود؟

(مجله رودکي ٢۰ (پرونده احمد محمود). سال دوم. آبان و آذر ۶٨/ از صفحه ۱۶۵ تا صفحه ۱۶٩)
@matikandastan