کلرزاخاناسیان: شرط من اینه: من به شما یک میلیارد می‌دم و به جای اون عدالت رو برای خودم می‌خرم

کلرزاخاناسيان: شرط من اینه: من به شما یک میلیارد می دم و به جای اون عدالت رو برای خودم می خرم.
شهردار: این حرف رو باید چطور معنی کنم، خانم عزیز؟
کلرزاخاناسيان: همون طور که گفتم.
شهردار: آخه عدالت رو نمی شه خرید.
کلرزاخاناسيان: همه چیزو میشه خرید.
شهردار: هنوز هم نمی فهمم.
کلرزاخاناسيان: بوبی! بیا جلو!
[پیشخدمت از سمت راست وارد می شود]
پيشخدمت: نمی دونم بین شما کسی هست که هنوز هم منو به خاطر بیاره؟
معلم: هوفر، رئیس دادگاه.
پیشخدمت: درسته. هوفر، رئیس دادگاه. من چهل و پنج سال پیش رئیس دادگاه گولن بودم. بعد هم با سمت رئیس دادگاه استیناف به کافيگن منتقل شدم، تا اینکه بیست و پنج سال قبل، خانم زاخاناسيان پیشنهاد کردند به عنوان پیشخدمت در خدمت ایشون وارد بشم. من قبول کردم. شاید این نحوه ی ترقی برای یک شخصیت فرهنگی کمی عجیب و غریب باشه. اما رقم دستمزد پیشنهادی چنان حیرت انگیز بود که...
کلرزاخاناسيان: بوبی، برو سر اصل مطلب.
پیشخدمت: همون طور که شنیدید خانم کلرزاخاناسيان یک میلیارد پیشنهاد می کنن و به جای اون عدالت رو می خوان. به عبارت دیگه: خانم زاخاناسيان به شما یک میلیارد پول می پردازند ، به شرطی که شما اون بی عدالتيو که در گولن نسبت به ایشون شد جبران کنید.
آقای ايل، ممکنه خواهش کنم؟
ایل: با من چکار دارید؟
پيشخدمت: تشریف بیارید جلو، آقای ایل.
ایل: بفرمائید!
پیشخدمت: سال ۱۹۱۰ بود. من رئیس دادگاه گولن بودم و به دعوایی که مربوط به تعیین پدر یک طفل بود رسیدگی می کردم. کلرزاخاناسيان، که اون موقع اسمشون کلارا و شر بود، ادعا می کرد که شما، آقای ایل ، پدر اون طفل هستید.
[ایل حرفی نمی زند]
پیشخدمت: اون موقع شما این ادعا رو تکذیب کردید، آقای ایل. دو نفر شاهد با خودتون آورده بودید.
ایل: داستان مال خیلی وقت پیشه. من جوون بودم عقلم نمی رسید.
کلرزاخاناسيان: توبي و روبی! کوبی و لوبيو جلو بیارید.
[دو هیولای غول پیکر که آدامس می جوند، دو پیرمرد کور و خواجه را به وسط صحنه می آورند]
دو نفری: ما حاضريم! ما حاضریم!
پیشخدمت: آقای ایل، این دو نفر را می شناسید؟
دونفری: ما کوبی و لوبي هستیم. ما کوبی و لوبي هستیم.
ایل: این دو نفرو نمی شناسم.
دونفری: ما عوض شدیم. ما عوض شدیم.
پیشخدمت: اسم هاتونو بگید.
اولی: ياکوب هون لاین. ياکوب هون لاین.
دومی: لودویگ اشپار، لودویگ اشپار.
پیشخدمت: خوب ،حالا چطور آقای ایل؟
ایل: اصلا نمی شناسم.
پیشخدمت: ياکوب هون لاين، لودویگ اشپار، شما دو نفر آقای ايلو می شناسید؟
دونفری: ما کوريم. ما کوريم.
پیشخدمت: او رو از روی صداش می شناسید؟
دونفری: از روی صداش. از روی صداش.
پیشخدمت: در سال ۱۹۱۰ من قاضی بودم و شما دونفر شاهد. در دادگاه گولن، شما چه جور شهادت دادید؟
دونفری: گفتیم با کلارا خوابیدیم. گفتیم با کلارا خوابیدیم.
پیشخدمت: شما در مقابل من، در مقابل دادگاه، و در مقابل خدا این شهادت رو دادید، آیا حقیقت داشت؟
دونفری: شهادت دروغ دادیم، شهادت دروغ دادیم.
پیشخدمت: چرا این شهادت دروغو دادید؟
دونفری: ايل به ما رشوه داده بود. ایل به ما رشوه داده بود.
پیشخدمت: چی بهتون داده بود؟
دونفری: یه لیتر عرق. یه لیتر عرق.
کلرزاخاناسيان: حالا تعریف کنید که من با شما چیکار کردم کوبی و لوبي.
پیشخدمت: تعریف کنید.
دونفری: خانم دستور داد ما رو گیر بیارن. خانم دستور داد ما رو گیر بیارن.
پیشخدمت: همین طوره، خانم زاخاناسيان دستور داد دنبال شما بگردند. تو ياکوب هون لاين، تو به کانادا کوچ کرده بودی. و تو، لودویگ اشپار، به استرالیا. ولی کلرزاخاناسيان شما رو پیدا کرد. بعد با شما چی کار کرد؟
دونفری: ما رو داد دست توبي و روبی. ما رو داد دست توبي و روبی.
پیشخدمت: اون وقت توبي و روبی با شما چیکار کردند؟
دونفری: اخته مون کردن و کورمون کردن. اخته مون کردن و کورمون کردن.
پیشخدمت: داستان از این قراره: یک قاضی، یک متهم، دو شاهد کاذب، و یک حکم ناحق . شاکيه، از شما می پرسم، قضیه همینطوره؟
کلرزاخاناسيان: همین طوره.
ایل: [پا بر زمین می کوبد] عهد بوق! همه ش مال عهد بوقه! یه داستان هشلهف کهنه س.
پیشخدمت: شاکیه. بر سر اون طفل چي اومد؟
کلرزاخاناسيان:[آهسته] يه سال زنده موند.
پیشخدمت: خود شما چه وضعی پیدا کردید؟
کلرزاخاناسيان: فاحشه شدم.
پیشخدمت: چرا؟
کلرزاخاناسيان: چون حکم دادگاه به من داغ باطل زد.
پیشخدمت: و حالا شما عدالتو می خواهید، کلرزاخاناسيان؟
کلرزاخاناسيان: تواناییشو دارم. گولن. صاحب یک میلیارد میشه، به شرطی که یک نفر ايلو بکشه.



☞ @vagoyeha