📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📌طنز. ماری. ✒محسن پوررمضانی
📌طنز
@matikandastan
📃پاستیل ماری
✒محسن پوررمضانی
موهای سرم را با تیغ زدم، اما فایدهای نداشت. میخواستم ابروها را هم تیغ بزنم که همسرم گفت: «اینطوری مغزت خنک نمیشه باید بری پیش یه مشاور.» از لابهلای برچسبهای لولهباز کنی و تخلیه چاهی که به دیوار ساختمان چسبانده بودند، آدرس یک مشاوره را پیدا کردم. آدم متخصصی به نظر میرسید. علاوه بر مشاوره، توی کار ایمپلنت دندان و کاشت ناخن و ختنه هم بود و دستی هم در مامایی داشت. توی مطبش سگ پر نمیزد. تلویزیون داشت دستور پخت باقالی پلو با ماهیچه را نشان میداد. از منشی که مرد میانسالی بود پرسیدم: «مطب دکتر اصغری همینجاست؟» صدای تلویزیون را کم کرد «خودمم راحت باش بشین.» نشستم روی یکی از صندلیهای پلاستیکیِ اتاق انتظار. با انگشت دری که رویش نوشته بود «لطفا سکوت را رعایت کنید» نشان دادم و پرسیدم: «اتاق شما اونجاست؟» آمد طرفم و گفت: «نه اونجا دستشوییه.» در دیگری را نشان دادم «اون اتاقِ چیه؟!» متعجب نگاهم کرد «از بنگاه اومدی؟!» گفتم: «نه آقای دکتر... » نگذاشت حرفم را تمام کنم از توی جیب روپوشش یک چوب بستنی پهن درآورد و گفت: «پس دهنت رو باز کن.» گفتم: «ولی من برای مشاوره او...» چوب بستنی را فرو کرد توی دهنم و سرش را آورد جلو «خیلی از مریضام فکر میکنن افسردگی دو قطبی دارن ولی آخرش معلوم میشه یه سرماخوردگی ساده بوده، لوزههات که چرک نکرده، وضعیت دندونهاتم بد نیست، خب حالا بگو چته؟!» بستنی چوبی را از دهانم بیرون آورد و گذاشت توی جیب روپوشش. صندلی پلاستیکی را جلو کشید و نشست روبهروم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «از وضعیت کارم راضی نیستم.» خیلی صمیمی گفت: «زِر نزن بابا مگه کی راضیه از کارش؟» با ناراحتی گفتم: «میدونی صفحه بره ستون برگرده یعنی چی؟! میدونی ستون بره، خط برگرده یعنی چی؟! میدونی تیتر بره، کلمه برمیگرده یعنی چی؟!» گفت: «چرا دیالوگ میگی؟ مثل آدم حرفت رو بزن.» گفتم: «توی روزنامه طنز مینویسم ولی متنهام همش رد میشه. یه بار میگن ترویج فرهنگ فلانه، با قوه فلان نمیشه شوخی کرد، با نهادِ فلان هم نمیشه، شخص فلانی رو که اصلا حرفش رو نزن، اینی که نوشتی ترانه مارتیکه؟ چی ماتیکه؟! دیگه بدتر اروتیکه! این متن پیامش چیه؟! منظورت از کره خر توی متنت کیه؟! مسئولش هم یکی دو نفر نیست. از صفحهآرا تا ویراستار، دبیر بخش عکس، معاون تحریریه، معاون دبیر، مسئول زینک و لیتوگرافی، دکهدار و حتی خود خوانندهها هم به صورت داوطلب کمک میکنند. شاید باورت نشه دکتر اصغری اما بعد از این همه چک و واچک همیشه یه عدهای هستن که بهشون بَر بخوره.» بغضم گرفته بود. انتظار داشتم اینها را درحالی بگویم که روی تخت دراز کشیدهام، نه اینکه نشسته باشم روی صندلی پلاستیکی توی اتاق انتظار. گفتم: «یه بار سعید زد روشونهام و گفت: تو رو جون جدت یه کاری نکن روزنامه رو ببندن من تازه دارم عروسی میکنم... طفلک این چند روز همهش آهنگ مادیون سُمطلایی عروس چه رامشه رو میذاشت... دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم دکتر، چی کار کنم؟» دکتر انگشت اشاره را توی گوش راستش چرخاند و چیز زردی که به انگشت چسبیده بود، کشید روی شلوارش «فحش بده، سبک میشی.»
گفتم: «لعنتی خوبه؟!» گفت: «برو بالاتر، وضعیتت خرابتر از اینه که با لعنتی درست بشه.» گفتم: «نمیتونم. خطقرمز توی بدنم نهادینه شده.» گفت: «به بدترین فحشها فکر کن، ولی به جاش بگو پاستیل ماری.» بعدش محکم زد توی گوشم. باتعجب گفتم: «برای چی میزنی؟» یکی دیگه زد محکمتر از اولی. گفتم: «نزن دردم میگیره لعنتی.» یه کفگرگی گذاشت تو صورتم. خونم از دماغم راه افتاد. داد زدم: «بسه دیگه مرتیکه ... پاستیل ماری.» دکتر لبخند رضایتبخشی زد. پولش را حساب کردم و از مطب آمدم بیرون. دکتر خوبی بود. کارت ویزیتش را گذاشتم توی جیبم تا بدهم به بقیه بچههای روزنامه. (روزنامه شهروند)
@matikandastan