📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
قصه موال. شب که از راه میرسید دلهره هم پشت بندش میآمد
قصه مَوال
حسن غلامعلیفرد @bighanooon
—---—
وقتی بچه بود از شب میترسيد؛ تاريکی ِ شب بستر ِ مناسبی برای زاده شدنِ هيولاها و اجنّههايی بود که مادربزرگ قصههایشان را برايش تعريف کرده بود. شب که از راه میرسيد دلهره هم پشت بندش میآمد. شبها از همه سوراخ سنبههای خانه صدا ميآمد، برادرش برای اينکه او را بترساند میگفت جنها توی ديوار تخم گذاشتهاند، او هم آنقدر بچه بود که نمیدانست جنها تخم نمیگذارند و به نوعی جزو طبقه پستانداران به شمار میآيند.
مَوال توی حياط بود، آن هم تَهِ حياط. شب که میشد مسير ِ مَوال کِش میآمد و انگار تا آن سر ِ دنيا امتداد میيافت. بچه بيچاره برای اينکه خودش را به توالت برساند بايد آنقدر راه میرفت تا به مَوال برسد. حتی از کاسه توالتشان هم که به درهای شيبدار و عميق بيشتر شبيه بود تا کاسه توالت میترسيد، طوری که وقتی نگاهش به اعماق آن میافتاد توی دلش خالی میشد و سرش گيج میرفت. وقتی ترس از ارتفاع را کنار میگذاشت مینشست و با ترس و لرز ميانِ جماعتی از ديوها و جنّيان خودش را خالی میکرد. باز صد رحمت به ادرار کردنِ قبل از خواب! اگر نيمههای شب تنگش میگرفت دنيا روی سرش خراب میشد، رفتن تا موال دلِ شير میخواست، اما او بچه بود و دلش اندازه گنجشک، هر چقدر هم خودش را نگه میداشت سودی نداشت و سر آخر جايش را خيس میکرد.
بچه که بود هر روز صبح از آقاجان کُتک میخورد، ننه هم مدام زير لب نِق میزد و تُشکِ نجس را لب حوض میبرد و آنقدر میچلاندش که چيزی به جر خوردنش نمیماند. بس که ننه هر روز تشکِ کثیف را میشست ديگر هيچ رنگ و رويی به تُشک نمانده بود.
***
حالا سالها از آن روزها گذشته، بيشتر ِ موهايش سفيد سفيد شده، نوکِ انگشتانش چروک شده؛ هميشه میدانست که پيری از نوکِ انگشتان شروع میشود.
هنوز هم از شب میترسد، حتی بيشتر از وقتی که بچه بود از شب میترسد، نه اينکه از هيولاها يا اجنهها بترسد، نه، از اين میترسد که وقتی صبح چشم باز کند دوباره تُشکاش را خيس کرده باشد. انگار هيولاها و اجنهها همان بيماریهايی هستند که به جانش افتادهاند. ديگر از همسر و بچههايش خجالت میکشد، از خودش بدش میآيد، آدم ِ به آن گُندگی اختيارِ ادرارِ خودش را هم ندارد.
بچه که بود شبها توی جايش ادرار میکرد، حالا هم که بزرگ که شده باز هم شبها توی جايش ادرار میکند. بعد با خودش میگويد: «آدمها به دنيا میآيند، خودشان را خيس میکنند، بعد چند روزی زندگی میکنند و در آخر باز هم خودشان را خيس میکنند و حسابی که هيکلشان را به گند کشيدند از دنيا میروند. اصلا شايد برای همين است که آدمها را بعد از مرگ میشويند!»