📌داستان. مدرسه موشها. شرمین نادری

📌داستان
مدرسه موشها
شرمین نادری
@matikandastan

فیلم را بی اغراق دوازده مرتبه دیده ایم. هربار که پول بلیط را از خاله می گیریم، با تعجب می گوید: بازم مدرسه موش ها؟
و ما سر تکان می دهیم، شاد و بی دغدغه و آرام از پله ها پایین می رویم، مثل بچه آدم از خط عابر پیاده جلوی سینما می گذریم و آن جور که شوهر خاله ام یادمان داده، جلوی پیشخوان بلیط فروشی می ایستیم. خنده هایمان ریز و قایمکی است و سعی می کنیم قیافه آدم بزرگها را خوب تقلید کنیم. بلیط فروش اما اصلا تعجب نمی کند، به خاطر خواهرم که امسال می رود کلاس اول، ما را می نشاند جلوی جلو و به خاطر پسر خاله کوچیکه که حتی بیشتر از ما این فیلم را دیده، لبخند گل و گشادی توی صورتمان ول می کند. خنده اش اما پشت عینکش گم می شود، عینکی که گنده و صورتی است و کنارش هزار تا نگین دارد، من می گویم: احتمالا بزرگترین عینک دنیاست، اما پسر خاله حرفی نمی زند، آرام می رود جلوی عینک فروشی بغل سینما و با صدای تو دماغی می گوید: می بخشید می شود زشت ترین عینکتان را بدهید و هرهر می خندد. ما هم می خندیم و بستنی مان پهن می شود روی لباسمان کاری که اصلا مال بچه های آدم نیست و احتمالا کار دستمان می دهد، بیشتر از ما کار دست پسرخاله. این پسر خاله توی مدرسه موشها شبیه هیچکس نیست، ریزه میزه و کم حرف است و بدون خنده شوخی می کند. خواهرم اما شبیه خواهر کوچیکه دم دراز است و من کپلم. موقع دویدن به نفس نفس می افتم و توی بازی زوزو گروهبان گارسیا می شوم. چقدر گذشته از آن روز، احتمالا صد سال. چند سال بعد وقتی دیگر مدرسه موشها از فرط تکراری پخش شدن، رشته رشته و نخ نما شده، آقای کامبیز صمیمی مفخم به مادرم می گوید که کپل را از همه موشهایش بیشتر دوست داشته است، آقای کارگردان همکلاسی و دوست قدیمی مامان و باباست و دو تا بچه خطرناکش مبل را از وسط دو نصف می کنند. مادر اما خم به ابرو نمی آورد، می خندد و خنده اش مثل شکلات آب شده روی کیک است، درست وقتی دکتر وادارم می کند رژیم بگیرم. اتفاقی که بقیه زندگی ام را برای همیشه تغییر می دهد، اتفاقی دردناک و ماندنی در مقابل آلاسکای سکرآ ور، سون آپ شیرین و کانادای نارنجی و قرمه سبزی های یک روز مانده که پسرخاله ها سر صبحانه می خورند، آن هم با چایی شیرین و نان سنگک داغ شده روی علاالدین، درست زیر آژیر ممتد سفید صبحگاهی در زیرزمین خانه بزرگی که بعد ها می شود دانشگاه علمی کاربردی و همه خاطرات سینما فرهنگ ما را با خودش می برد. حالا من کپل تنهای مدرسه موشها، برای هزارمین بار به گردو خوردن همتایم نگاه می کنم و از دیدن آن اسمش رو نبری که برای خوردن موشها می آمد می لرزم، بعد یادم می آید لرزیدنم درست از همان روز آخری شروع شده است که بلیط فروش عینک صورتی را درست و حسابی می بینم. روی صندلی کناری ام توی سینمای تاریک در حالیکه دست پر از پفکش را به دماغش می کشد و از خنده به هق هق افتاده است. شاید بیست و پنج ساله است، یا بیست و شش ساله، لاغر و شانه باریک با روسری گلداری که زیر چانه اش کلیپس کوچکی دارد. همینجور که می خندد و دهن پر از پفکش را باز وبسته می کند، اپل هایش می لرزند و بالا و پایین می پرند. صحنه تکان دهنده ای است و من و خواهرم همینجور بهت زده و با ترس نگاهش می کنیم. بعد از این همه سال هنوز می توانم چشمهای نگران خواهرم را ببینم که از پشت چتری هایش ملتمسانه برق می زنند و می خواهند جلوی شروع این اتفاق را بگیرند. اتفاقی که برای خیلی ها خیلی دیرتر می افتد. اما دیگر کاری نمی شود کرد، ما امروز به یکی از بزرگترین راز های جهان بزرگترها دست پیدا کرده ایم؛ بلیط فروش ها هم فیلم می بینند، میخندد و چه بسا که آدمهای بیچاره ای باشند بعد تر این راز به مرور بر ملاتر هم می شود وقتی معلم مدرسه مان را با بچه عقب مانده اش در صف نانوایی می بینم، یا روزی که راننده سرویس کلاس زبانمان گریه می کند و خواهرم خودش را به خواب می زند و البته روزی که مادر موقع پختن کتلت چشمهای سرخش را پاک می کند و می گوید : کامبیز مرده است. بعد پدرم دستش را دراز می کند و دستم را می گیرد و آن دست برای همیشه کشیده و بلند روی شانه ام می ماند. پدر می خواهد من را از رازهای دنیا محافظت کند. اما من دیگر بزرگ شده ام، خیلی وقت است مدرسه موشها ندیده ام و رژیم نفرت انگیزم تمام شده و دیگر موقع دیدن عینک زشت بلیط فروشها نمی خندم. دهه شصت همه چیز را با خودش برده است؛ همه آلاسکاهای من را و همه خنده های بی ترسم را. (روزنامه تهران امروز)
@matikandastan