در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها، همیشه در درون آدم اتفاق می‌افتد

در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها، همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اُردنگی می خوریم، می شود زد به چاک، اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا برنگردم و مثل این است که وجود دیگری در من باشد ... شروع می کنم به زوزه کشیدن ... خود را روی زمین می اندازم ... سرم را به این طرف و آن طرف می کوبم تا بیرون برود، اما غیرممکن است ... پا ندارد ... آدم که از داخل پا ندارد ... راستی انگار که حرف زدن در این باره حالم را جا می آورد، مثل این است که قدری بیرون می ریزد ... می فهمید چه می خواهم بگویم؟!


زندگی در پیش رو/رومن گاری