یادداشت «فریبا چلبی یانی» در باره رمان:. این سگ میخواهد رکسانا را بخورد

@ghasemkashkuli
یادداشت " فریبا چلبی یانی " در باره رمان :
این سگ میخواهد رکسانا را بخورد

رمان از سقوط زن راوی (کاوه) به نام رکسانا شروع می شود. داستانی که از ابتدا خواننده را با خود درگیر می کند که آیا کاوه نیز به همراه رکسانا سقوط کرده یا نه؟
"با این حال نمی دانم چرا تصور می کنم من نیز به همراه او سقوط کردم.زیرا هر دم در ذهنم تصویری گنگ و مبهم از سقوط خودم را می بینم." ص 11
ویا جملاتی شبیه این که: " فکر می کنی حق چنین کاری را داشتی! نمی دانم شاید داشتی .آن طور که از کوره در می رفتی و سعی می کردی ناغافل مرا از پنجره به پایین پرت کنی پایین! اصلا فکرش را هم نمی کردم که بخواهی هم چین کاری بکنی و مثلا بخواهی به خاطر یک تکه پارچه مرا بکشی! فکرش را نمی کردم."ص 182

گاهی فضای پر ایهام و ابهام و تردید های مکرر داستان باعث می شود که مخاطب فکر کند سقوط رکسانا از آپارتمان کاوه استعاره ایست از ترک وی که چهار ماه قبل انجام داده و با تاکید های مداوم کاوه بر ترک زنش در چهار ماه قبل در طول داستان این شبهه را بیشتر می کند.رمان از دیدگاه پست مدرن با استفاده از روایت غیر خطی و جریان سیال ذهن بازگو می شود.حکایت مردی که بلاتکلیف ،وامانده و به شدت سر خورده است.شخصیتی که مدام از خود می پرسد:
" آیا من در مواجهه با این واقعه همان کاری را کردم که باید می کردم؟ نمی دانم."ص 58
داستانی که به هیچ وجه نمی توان قضاوتی در مورد شخصیت هایش کرد و حتی نمی توان نتیجه ای گرفت و سر انجامی برایشان در نظر گرفت.
هیچ داستانی خارج از ذهن کاوه بازگو نمی شود. و تمامی خاطرات و حوادث از هزار توی ناخود آگاه راوی برایمان روایت می شود.حوادث داستان به صورت تزریقی و کم کم از ذهن کاوه گفته می شود.حوادثی که بر محور احتمالات دور می زند و به بی ثباتی ، تصادفی بودن زندگی و نسبی بودن هر چیزی تاکید می کند.
فصل های رمان به روابط کاوه با رکسانای درون گرا و راحله ی برونگرا که با ترکیب شخصیتی آن دو، مادر راوی را برای خواننده تداعی می کند. مادری که کاوه در اوان کودکی از دست داده و خاطرات زیادی با وی ندارد. او که از اعتماد به نفس کافی بر خوردار نیست و از این ضعف رنج می کشد ، آرزو دارد شخصیتی همانند مادرش داشته باشد:
" دست کم می خواستم مثل مادرم باشم .مثلا بتوانم برای چیزی بمیرم."ص 163
که البته در جایی دیگر درست ضد این جمله را به کار می برد.
"نمی جنگم. چون در این دنیا هیچ چیز با ارزشی وجود ندارد که به خاطرش بجنگم و این حقیقت بزرگی است ؟ "ص 115
بیشتر روایت در رمان مذکور برمحور ساعت 12:48 نیمه شب دور می زند. در واقع ما با زمان بیرونی ایستا و ثابتی مواجه هستیم و هر چه که به تصویر کشیده و پرداخته می شود در زمان درونی و در ذهن راوی حرکت می کند و سیلان دارد به گذشته و آینده و حال .
المان های زیادی در رمان مکررا به کار برده می شود و باعث می شود که ذهن راوی با مشاهده آن ها نقبی بزند بر خاطرات دور و نزدیکش. از جمله می توان به برف، پنجره ای که همیشه باز است و بسته نمی شود، آسانسوری که مدام بالا و پایین می رود، مبل قدیمی زمان پدر بزرگ، و تاب عنابی رنگی که گاه از آن راحله است و گاه رکسانا و یا لاله خواهر کاوه.
گاه عنصر تکرار و تداخل متعدد شخصیت ها در ذهن راوی به قدری تو در تو و در هم تنیده ظاهر و خارج می شوند که مخاطب فکر می کند مبادا راوی همان مهران بنگی است، و یا مهران بنگی شخصیتی خلق شده در ذهن راوی است که شبیه پدر است، و یا شاید رکسانا همان راحله است و راحله همان مادر روای و یا اصلا خود راوی مرده ای ست که هنوز نمی داند مرده، و یا مرگش را باور ندارد.مثل جملات زیر از رمان:
"می گویم این فقط تویی که مرده ای و من دارم دفنت می کنم.اما نمی دانم چرا هر چه می کنم نمی توانم.
می گوید چون خودت هم مرده ای ؟ می گویم چرند نگو..."ص 233
فضای داستان کابوس وار پیش می رود. در هوایی سرد و شبی که هرگز روز نمی شود. و راوی ای که آرزو می کند تمامی این ها خوابی بیش نباشد و با تلاش و خوش بینی از خواب بیدار شود و به زندگی عادی خود از نو باز گردد.
در خاتمه زندگی شاید نه همانی است که ما می پنداریم.
--
کانال
قاسم کشکولی
@ghasemkashkuli