📌داستان کوتاه دانش بنیاد (علمی تخیلی). آخر. ✒ایرج فاضل بخششی

📌داستان کوتاه دانش بنیاد(علمی تخیلی)
@matikandastan

📃روز آخر
✒ایرج فاضل بخششی

مرد جوان خسته از انجام پنج ساعت حرکات ورزشی پیوسته، وارد اتاق استراحت شد با ورودش چراغ فلورسنت اتاق به طور خودکار روشن شد و همزمان صدایی زنانه و آرام در اتاق پیچید که با دلبری می گفت: خسته نباشی.
مرد جوان پاسخی نداد، به سوی کمد لباس ها در سمت چپ اتاق رفت. لباس هایش را از تن درآورد و به داخل ماشین شستشوی داخل کمد لباس انداخت.
زن گفت: چرا امروز این قدر بی حوصله هستی؟
مرد خنده ای تمسخرآمیز کرد و بی توجه به پرسش زن، برهنه به سوی اتاق خواب رفت و خود را با بی حالی بر روی تخت انداخت.
صدای زن دوباره بلند شد: چرا لباس نپوشیدی؟ زمان کمی تا شام باقی مانده است.
این بار مرد با دلخوری پاسخ داد: ولم کن. اشتها ندارم.
زن با مهربانی گفت: این هفته سه بار برای شام نرفتی. تو که می دانی این تنها یک مراسم برای شام خوردن نیست. همه باید حاضر باشند تا آزمایشهای سلامت جسمی نیز انجام شود و فرمان ها برای انجام کار به همه اعلام شود.
مرد بدون آن که سرش را برگرداند با عصبانیت فریاد زد: سلامتی من به هیچ کس مربوط نیست. من یک انسان هستم و هر کاری دوست داشته باشم انجام می دهم.
روبات به آرامی به کنار تخت مرد آمد و با همان صدای لطیف زنانه گفت: بله تو یک انسان بودی. انسان یک مفهوم است نه یک حقیقت بیرونی. تو روی زمین یک انسان بودی. اما در این کشتی فضایی تنها یک ساختار زیست شناسی هستی که برای کاربرد ویژه انتخاب شده است.
مرد روی تخت نیم خیز شد و رو به سوی روبات فریاد زد: تو چی هستی؟ یک آهن پاره پر چانه!
روبات به آرامی از کنار تخت دور شد و به سوی دیگر اتاق رفت. در آن سوی اتاق صفحه نمایشگر کوچکی بر روی دیوار نصب شده بود.
مرد با خونسردی به این صحنه نگاه می کرد.
روبات سرش را با سوی مرد برگرداند و با صدای دگرگون شده و مردانه گفت: من نگهدار آرامش و ادامه زندگی شما انسان های کره زمین در این کشتی فضایی هستم تا همه به مقصد برسیم. فکر می کنم تو دیگر نمی توانی یک فرد مفید برای این جامعه باشی.
روبات پس از گفتن این جمله سرش را به سوی نمایشگر چرخاند و بر روی صفحه نمایشگر چند واژه را وارد کرد و سپس در گوشه ای ساکت ایستاد.
مرد برهنه دوباره آرام روی تخت دراز کشید، او کمی خود را جا به جا کرد و در حالیکه لبخند بر لب داشت، چشمانش را بست. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که دردی جانکاه در پشت سرش حس کرد. تمام اعضای بدنش برای مدتی قفل شدند و او حس می کرد که توان حرکت ندارد. لحظه ای بعد تاریکی در ذهنش چیرگی پیدا کرد و همه چیز محو شد.
ساعتی بعد روبات به طرف تخت خواب مرد برهنه رفت. او با صدای لطیف و آرام زنانه ای گفت: سلام. بیدار شو. زمان شام است.
مرد برهنه چشمانش را به آرامی باز کرد، کش و قوس کوتاهی به خود داد، مرد جوان حس می کرد که ساعتی در خواب عمیق سپری کرده است، او نگاهی سریع به پیرامونش انداخت. روبات کنار تخت ایستاده بود.
مرد جوان به سرعت ازجا بلند شد و به سوی کمد لباس رفت. لباس سرهمی افسران کشتی فضایی را برتن کرد. در حال مرتب کردن لباسش بود که با تعجب متوجه کاغذی در جیب شلوارش شد. کاغذ را از جیب درآورد و نوشته آن را خواند. روی کاغذ نوشته شده بود.
"اگر از دیدن این یادداشت گیج هستی، بدان که تو را دوباره به کمک قطعه الکترونیکی که پشت گوش چپ نصب شده است شستشوی مغزی دادند و حافظه کوتاه مدت تو را پاک کردند. آنها کشتی فضایی را تسخیر کردند. تنها شانس مبارزه این است که پس از شستشوی مغزی و پیش از اینکه به مرور فرمان های خود را به مغزت انتقال بدهند، این قطعه الکترونیکی را از پشت گوشت خارج کنی. چاقوی کوچکی در زیر روشویی در اتاق حمام جاسازی شده است. لطفا کاری نکن که روبات مشکوک شود. در ضمن من، تو هستم."
مرد با تعجب دوباره یادداشت را خواند.
روبات با صدای آرامی گفت: زمان کمی تا شام داریم.
مرد جوان لبخندی زد و با آرامی به سوی حمام رفت. او وارد حمام شد و در را پشت سرش بست. مرد جوان با تردید زیر روشویی را با دست بازرسی کرد که ناگهان چاقوی کوچک را زیر انگشتان دستش حس کرد. چاقو را از زیر روشویی بیرون آورد و با تعجب به آن نگاه کرد، بر نوشته یادداشت درست بود، او چند دقیقه ای در آینه روشویی با سردرگمی به صورتش نگاه کرد تا تصمیمش را گرفت. مرد جوان به آرامی با دست چپ، گوش چپش را خواباند. برآمدگی پشتش گوشش به راحتی دیده می شد. او با دست راست و با سختی برشی بر روی برآمدگی زد. خون کمی جاری شد و سطح سخت قطعه الکترونیکی از لای زخم هویدا شد. مرد جوان با کمی سختی قطعه را از جای خود بیرون کشید و با تعجب نگاه کرد.
مرد با صدای کمی بلند با خود گفت: معلوم هست اینجا چه خبره؟
ناگهان در حمام باز شد و دیوارها پشت مرد به کناری رفتند.
صدای دست زدن چند نفر بلند شد. مردی که لباس سرهمی با درجه کاپیتان فضایی داشت به سویش آمد. کاپیتان