کتاب :باکره و کولی. وقتی همسر کشیش با مرد جوان و بی پول فرار کرد ,افتضاحی برپا شد

کتاب :باکره و کولی
وقتی همسر کشیش با مرد جوان و بی پول فرار کرد ,افتضاحی برپا شد.
دو دختر کوچکش فقط هفت و نه سال داشتند .کشیش چهار چشمی مراقب بود مبادا دخترانش مانند مادرشان گمراه نشوند.
ایوت دختر کوچک کشیش , به خواهرش لوسیل گفت :دلم میخواهد دیوانه وار عاشق شوم .
قلب ایوت در سینه جهید .مردی که گاری می راند کولی بود,یکی از ان چشم و ابرو مشکی ها بلند فامت و خوش سیما.همچنانکه سوار گاری بود ,گردن چرخاند تا کسانی که در ماشین نشسته بودند ,از زیر کلاهش ببیند.حالتش بی قید بود ,نگاهش جسور و بی اعتنا.
یک لحظه نگاه کولی و ایوت در هم گره خورد .دختر جوانواز درون داغ شد و گر گرفت .در دل گفت :او از من قوی تر است....