چو سال منوچهر شد بر دو شصت. ز گیتی همی بار رفتن ببست

چو سال منوچهر شد بر دو شصت
ز گیتی همی بار رفتن ببست
منوچهر در پایان عمر پسرش نوذر را فراخواند و به او پند داد و می‌گفت که دل به این تخت و تاج شاهی خوش مکن که بالاخره به سر می‌آید و همگی آخر کارمان خاک است . مواظب باش از دین خدا سرمپیچی .
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ممکن است از توران و پسر پشنگ به تو گزندی برسد پس تو در آن زمان از زال و سام یاری بخواه و همچنین از پسر زال که پهلوانی است که شهر توران را از بین می‌برد. این بگفت و چشم بر هم‌نهاد .

یکی پندگویم ترا ازنخست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان کشتزاریست بارنگ و بوی
درو مرگ و عمر آب و ما کشت اوی