و آقای گلچین هر بامداد در رودخانه تطهیر می‌کنند و گویی با هر بار ورود به رودخانه- چون بازگشت به زهدان نمادین، از زمان مکانیکی می‌گ

http://telegram.me/anjomane_dastani_rahtaab
پدر و آقای گلچین هر بامداد در رودخانه تطهیر می کنند و گویی با هر بار ورود به رودخانه- چون بازگشت به زهدان نمادین، از زمان مکانیکی می گریزند تا به مأوای اصلی و بهشت گمشده خویش باز گردند. همه رودخانه ها به دریا می ریزند، اما نهایت زاینده رود، باتلاق گاو خونی است که همه چیز را به درون خود می کشد، آنها را محو و در خود استحاله می کند تا از کثرت به وحدت رسد. برای پسر، باتلاق، دنیای ناشناخته، مرموز و تاریکی است که در دوران جهالت از آن وحشت دارد، اما برای پدر و آقای گلچین، پس از تطهیر در رودخانه و نیل به بی زمانی، نور و روشنایی است و مکانی تا در آنجا به اشراق رسند.
" آخه کجا داریم می ریم؟ باتلاق که دیدن نداره. گفت چطور دیدن نداره، پسرم؟ همه زندگی ما تو این باتلاقه. هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو. همه آب هایی که به تن ما مالیده رفته این تو. اون وقت تو می گی بر گردیم؟ گفت خب، حالا خود ما هم داریم می ریم این تو- شما هم همینو می خواهید؟" (ص 53و 54 کتاب)
هستی و سرنوشت همه آنها ارتباطی نامرئی و جاودانه با رودخانه دارد و در همان جاست که با پالایش روح به نامیرایی و بی نهایت دست می یابند. پدر هر روز در رودخانه آب تنی می کند. به خانه اش هم انس بسیار دارد. چرا که تا حد ممکن به رود خانه نزدیک است. پسر را هم با خود به زاینده رود می برد تا دوران بلوغ را طی کند. اما با مادر کشمکش مدام دارد. مادر از رودخانه نفرت دارد و درخواب و بیداری، به انواع و اقسام، پدر و پسر را از رفتن به لب رودخانه و آب تنی در آن برحذر می دارد.