📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
بخش کوتاهی از کتاب «بودا در اتاق زیر شیروانی» (ص۴۳ و ۴۴):
بخش کوتاهی از کتاب «بودا در اتاق زیر شیروانی» (ص۴۳ و ۴۴):
یکی از ما بهخاطر همه چیز سفیدپوستها را سرزنش کرد و آرزو کرد کاش آنها میمردند. یکی از ما بهخاطر همه چیز آنها را سرزنش کرد و آرزو کرد کاش خودش میمرد. بقیهی ما یاد گرفتیم اصلاً بدون فکر کردن به آنها زندگی کنیم. خودمان را وقف کارمان کردیم و فکروذکرمان را گذاشتیم تا یک علفِ هرز بیشتر بیرون بکشیم. آیینهها را کنار گذاشتیم. از شانهزدن مویمان دست کشیدیم. آرایش را فراموش کردیم. ''هر وقت روی بینیام پودر میزنم، درست مثل برف و یخ روی کوه میشود''. بودا را فراموش کردیم. خدا را. سردی خاصی در درونمان بهوجود آوردیم که هنوز هم به گرمی و صمیمیت بدل نشده است. "میترسم روحم مرده باشد". از نامه نوشتن به خانه و برای مادرمان دست برداشتیم. وزن کم کردیم و لاغر شدیم. دیگر عادت ماهیانه نمیشدیم. خواب نمیدیدیم. از خواستن دل کندیم. فقط کار میکردیم، همین و بس. بیآنکه با شوهرمان یک کلمه حرف بزنیم، سهبار در روز غذایمان را میبلعیدیم تا بتوانیم باعجله به مزرعهها برگردیم. «یک دقیقه زودتر یعنی بیرون کشیدنِ یک علف هرز بیشتر». "نمیتوانستم این فکر را از سرم بیرون کنم". هر شب پیش از آنکه بتوانیم کاری بکنیم، از خستگی خوابمان میبرد. هفتهای یکبار لباس سفیدپوستها را در لگنهای پر از آب جوش میشستیم. برای آنها آشپزی میکردیم. رُفتوروب. در شکستن هیزم کمکشان میکردیم. اما این ما نبودیم که آشپزی و نظافت میکردیم و هیزم میشکستیم، یک نفر دیگر بود و بیشتر اوقات، حتی شوهرمان متوجه نمیشد که ما غیب شدهایم.
بودا در اتاق زیر شیروانی/جولی اُتسکا/فریده اشرفی/انتشارات مروارید
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan