📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
«با دیانا حداد روی پل فرات». یا. «کلهم ایرانیون مجنون» …رفته بودیم کربلا و نجف
«با دیانا حداد روی پل فرات»
یا
«کلهم ایرانیون مجنون»
رفته بوديم کربلا و نجف. همان اولين سالهای بعد جنگ که راه باز شد. من و قزوه و نبوی. هوايی رفتيم دمشق و از آنجا به بغداد، بعد هم شهر به شهر با اتوبوس. يک کاروان شصت ـ هفتاد نفره بوديم. مابقی خلقالله عشق زيارت بودند که بعد سالها جنگ و انسداد مسير به سفر میآمدند. دلشان پر بود و همه مسير سرگرم سينهزنی. اتوبوس ما اما وضع ويژهای داشت. حدود بيست نفرشان اعضای يک خانواده بودند. سيدابراهيم عاقبت صدايش درآمد و به اينهمه سر و صدا معترض شد. میگفت امان بدهيد کمی استراحت کنيم. آنها ولی ولکن نبودند. روز دوم و سوم بود که جوش آورد و بلند شد بين نوحهخوانی يکی از همان خانوادههای حاکم بر اتوبوس ما «لب کارون» خواند و حرکات منشوری هم کرد.
چشمتان روز بد نبيند. همه اتوبوس بههم ريخت. بين خانوادهای که گفتم از بچه شش هفتساله بود تا پيرمرد و پيرزن هشتادساله. جوانهاشان براق شدند که «ما اين را میکشيم. اين مردک خودِ شمر است. در مسير کربلا ترانه آغاسی میخواند. بيخود کرده آمده اينجا. اينجا جای اين آدمها نيست و...» از آنطرف هم سيد کوتاه نمیآمد. میگفت اين عزاداری نيست، مردمآزاری است.
دردسرتان ندهم. رسيديم به مسجد کوفه و آنها که رفتهاند میدانند چه مقامها و اعمال متعددی دارد. مستحب است پای هر مقام دو رکعت نماز هم بخوانيد. من پیش خودم اجتهاد کردم و بهواسطه پای لنگ و فرصت کمی که عراقیها میدادند در يکی از مقامها دو رکعت نماز خواندم و آمدم در سايه درختی کنار سيد نشستم. نفهميدم او اصلا نماز میخواند يا نه! عليرضا آمد و کمی ما دو تا را مسخره کرد و در همان حال دواندوان رفت تا به مقام بعدی برسد و نمازش را بخواند.
هرجا میرفتيم پیشاپیش اتوبوس ما، يک ون ـ که حامل راننده و يک راهنما از استخبارات صدام بود ـ حرکت میکرد. يک سواری با شيشههای دودی هم بود که آنها هم اطلاعاتی بودند. حالا آنها هم کمی دورتر از ما زير سايهای حلقه زده بودند و گرم حرفزدن با هم بودند و زيرچشمی ما را هم میپاييدند. انگار از رفتار ما جا خورده بودند. حق هم داشتند. همه کاروان، حتی پيرمرد هشتادسالهشان کشانکشان در آفتاب سوزان از اين مقام به آن مقام میدويدند و ما دو نفر اينجا هرّه و کرّهمان برقرار بود. قزوه اعمال يک مقام ديگر را تمام کرده بود، اما هنوز کلی ديگر باقی داشت. باز از جلوی ما رد شد و ديد میخنديم. آمد سرزنشمان کرد. گفتم «با اين وقتی که عراقیها دادهاند، دونده دوی صد متر هم که باشی نمیرسی، من که به نيابت همه مقامها يکی دو رکعت خواندم.» نفسنفس میزد و عرق میريخت و انگار از اين پيشنهاد بدش نيامد. کمی پايش شل شد و آمد جلو و چند جملهای با نبوی رد و بدل کرد و کمکم کنار ما نشست.
دردسرتان ندهم، وقت رفتن شد. و البته در تمام اين مدت سید همچنان جوک میگفت و ما را میخنداند. راهنمای ما جلو آمد و درحالیکه براندازمان میکرد با فارسی شکسته بسته گفت «شما سه تا خيلی باحال. بيايد با ما بريم...» به نبوی گفتم «بيا، کاری کردی که بعثیها ما رو از خودشون میدونن...» سيد اما کلی حال کرده بود. گفت «بريم تو رو خدا. الآن توی اتوبوس باز بلندگوی نوحه اينا روشن میشه، کار به کتککاری میکشه.»
رفتيم و عقب ون نشستيم. قزوه هم آمد. کمی که يخمان آب شد، نبوی گفت «نوار بذار برامون.» راننده متعجب شده بود. راهنمايمان پرسيد «اونها در اتوبوس نوحه، سينهزنی، گريه...» نبوی گفت «ول کن اونا رو. امکلثوم داری؟!» من پريدم وسط معرکه و گفتم «حالا که میخواهی گناه کنی لااقل ديانا حداد گوش کن!» راهنمای اطلاعاتی ما چهارشاخ مانده بود که اينها ديگر چه ايرانیهايی هستند. ديانا حداد شروع کرد به خواندن و سيد هی شانه میلرزاند و ادای رقاصههای عرب را درمیآورد. عراقیها کف کرده بودند. راهنما میگفت: «پدر ما را درآوردند اين اتوبوسها، هی گريه، هی نوحه، هی گريه... شما سهتا، تا آخر سفر با ما.»
در راه، سید از راهنما یک لیوان آب خواست و او از کلمن زیر پایش یک لیوان آب ریخت و داد دست سید. سيد جرعهجرعه آب خنک را مینوشيد و ديانا حداد هم میخواند. در همانحال از روی پلی گذشتيم. رودخانه پت و پهنی آن پايين جاری بود. من از راهنمای اطلاعاتی پرسيدم «اين چه روديه؟» گفت «هذا؟...» گفتم «بله.» گفت «هذا فرات...»
ناگهان ما سه نفر در سکوت مرگآوری فرو رفتيم. راهنما پرسيد: «رودخانه قشنگ؟ نه؟» اما هيچکس جواب نمیداد. ليوان نصفه آب خنک دست سيد مانده بود. راهنما برگشت. ديد صورت هر سهنفرمان خيسِ اشک است و مبهوت و محزون و متحیر به رودخانه نگاه میکنیم. نمیدانم چطور شد که ناگهان خشمگین شد. به راننده گفت فوری بزند کنار و سرمان داد کشيد: «کلهم ايرانيون مجنون...» و ما را با سرافکندگی به اتوبوسمان برگرداند.
محمدحسين جعفريان ـ مجله «سهنقطه»