«با دیانا حداد روی پل فرات». یا. «کلهم ایرانیون مجنون» …رفته بودیم کربلا و نجف

«با دیانا حداد روی پل فرات»
یا
«کلهم ایرانیون مجنون»


رفته بوديم کربلا و نجف. همان اولين سال​های بعد جنگ که راه باز شد. من و قزوه و نبوی. هوايی رفتيم دمشق و از آنجا به بغداد، بعد هم شهر به شهر با اتوبوس. يک کاروان شصت ـ هفتاد نفره بوديم. مابقی خلق‌الله عشق زيارت بودند که بعد سال​ها جنگ و انسداد مسير به سفر می‌آمدند. دلشان پر بود و همه مسير سرگرم سينه‌زنی. اتوبوس ما اما وضع ويژه​ای داشت. حدود بيست نفرشان اعضای يک خانواده بودند. سيدابراهيم عاقبت صدايش درآمد و به اين​همه سر و صدا معترض شد. می‌گفت امان بدهيد کمی استراحت کنيم. آنها ولی ول‌کن نبودند. روز دوم و سوم بود که جوش آورد و بلند شد بين نوحه​خوانی يکی از همان خانواده​های حاکم بر اتوبوس ما «لب کارون» خواند و حرکات منشوری هم کرد.

چشم‌تان روز بد نبيند. همه اتوبوس به​هم ريخت. بين خانواده​ای که گفتم از بچه شش هفت​ساله بود تا پيرمرد و پيرزن هشتادساله. جوان​هاشان براق شدند که «ما اين را می​کشيم. اين مردک خودِ شمر است. در مسير کربلا ترانه آغاسی می‌خواند. بيخود کرده آمده اينجا. اينجا جای اين آدم​ها نيست و...» از آن​طرف هم سيد کوتاه نمی​آمد. می​گفت اين عزاداری نيست، مردم​آزاری است.

دردسرتان ندهم. رسيديم به مسجد کوفه و آنها که رفته​اند می‌دانند چه مقام​ها و اعمال متعددی دارد. مستحب است پای هر مقام دو رکعت نماز هم بخوانيد. من پیش خودم اجتهاد کردم و به​واسطه پای لنگ و فرصت کمی که عراقی​ها می​دادند در يکی از مقام​ها دو رکعت نماز خواندم و آمدم در سايه درختی کنار سيد نشستم. نفهميدم او اصلا نماز می‌خواند يا نه! عليرضا آمد و کمی ما دو تا را مسخره کرد و در همان حال دوان​دوان رفت تا به مقام بعدی برسد و نمازش را بخواند.

هرجا می‌رفتيم پیشاپیش اتوبوس ما، يک ون ـ که حامل راننده و يک راهنما از استخبارات صدام بود ـ حرکت می​کرد. يک سواری با شيشه​های دودی هم بود که آنها هم اطلاعاتی بودند. حالا آنها هم کمی دورتر از ما زير سايه​ای حلقه زده بودند و گرم حرف​زدن با هم بودند و زيرچشمی ما را هم می​پاييدند. انگار از رفتار ما جا خورده بودند. حق هم داشتند. همه کاروان، حتی پيرمرد هشتادساله‌شان کشان​کشان در آفتاب سوزان از اين مقام به آن مقام می​دويدند و ما دو نفر اينجا هرّه و کرّه‌مان برقرار بود. قزوه اعمال يک مقام ديگر را تمام کرده بود، اما هنوز کلی ديگر باقی داشت. باز از جلوی ما رد شد و ديد می​خنديم. آمد سرزنش‌مان کرد. گفتم «با اين وقتی که عراقی​ها داده​اند، دونده دوی صد متر هم که باشی نمی​رسی، من که به نيابت همه مقام​ها يکی دو رکعت خواندم.» نفس​نفس می​زد و عرق می​ريخت و انگار از اين پيشنهاد بدش نيامد. کمی پايش شل شد و آمد جلو و چند جمله‌ای با نبوی رد و بدل کرد و کم​کم کنار ما نشست.

دردسرتان ندهم، وقت رفتن شد. و البته در تمام اين مدت سید همچنان جوک می​گفت و ما را می​خنداند. راهنمای ما جلو آمد و درحالی‌که براندازمان می​کرد با فارسی شکسته بسته​ گفت «شما سه تا خيلی باحال. بيايد با ما بريم...» به نبوی گفتم «بيا، کاری کردی که بعثی​ها ما رو از خودشون می​دونن...» سيد اما کلی حال کرده بود. گفت «بريم تو رو خدا. الآن توی اتوبوس باز بلندگوی نوحه اينا روشن می​شه، کار به کتک​کاری می​کشه.»

رفتيم و عقب ون نشستيم. قزوه هم آمد. کمی که يخ‌مان آب شد، نبوی گفت «نوار بذار برامون.» راننده متعجب شده بود. راهنماي‌مان پرسيد «اونها در اتوبوس نوحه، سينه​زنی، گريه...» نبوی گفت «ول کن اونا رو. ام​کلثوم داری؟!» من پريدم وسط معرکه و گفتم «حالا که می​خواهی گناه کنی لااقل ديانا حداد گوش کن!» راهنمای اطلاعاتی ما چهارشاخ مانده بود که اينها ديگر چه ايرانی‌هايی هستند. ديانا حداد شروع کرد به خواندن و سيد هی شانه می‌لرزاند و ادای رقاصه​های عرب را درمی​آورد. عراقی​ها کف کرده بودند. راهنما می​گفت: «پدر ما را درآوردند اين اتوبوس​ها، هی گريه، هی نوحه، هی گريه... شما سه‌تا، تا آخر سفر با ما.»

در راه، سید از راهنما یک لیوان آب خواست و او از کلمن زیر پایش یک لیوان آب ریخت و داد دست سید. سيد جرعه​جرعه آب خنک را می​نوشيد و ديانا حداد هم می​خواند. در همان​حال از روی پلی گذشتيم. رودخانه پت و پهنی آن پايين جاری بود. من از راهنمای اطلاعاتی پرسيدم «اين چه روديه؟» گفت «هذا؟...» گفتم «بله.» گفت «هذا فرات...»

ناگهان ما سه نفر در سکوت مرگ​آوری فرو رفتيم. راهنما پرسيد: «رودخانه قشنگ؟ نه؟» اما هيچ​کس جواب نمی‌داد. ليوان نصفه آب خنک دست سيد مانده بود. راهنما برگشت. ديد صورت هر سه​نفرمان خيسِ اشک است و مبهوت و محزون و متحیر به رودخانه نگاه می‌کنیم. نمی​دانم چطور شد که ناگهان خشمگین شد. به راننده گفت فوری بزند کنار و سرمان داد کشيد: «کلهم ايرانيون مجنون...» و ما را با سرافکندگی به اتوبوس‌مان برگرداند.


محمدحسين جعفريان ـ مجله «سه‌نقطه»