📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو؛ برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند
یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو ؛ برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سؤالات را به شاملو داده بود و حالا داشت میرفت برای مصاحبه؛ من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانهاش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخدار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار. از دیدنش خیلی حالم بد شد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت. کاوه برادرم جا خورد. نمیدانست حالا چگونه شاملو میخواهد به سؤالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جوابها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوی روی او؛ به طوری که در کادر دوربین دیده نشود!
و او شروع کرد با آن صدای سحرکننده؛ زیبا؛ زنده و قبراق جوابها را دادن! من داشتم شاخ در میآوردم که عجب توانایی و انرژی دارد این آدم؛ عجب آرتیستی است!
زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دانه دانه میگذاشت و برمیداشت و او از روی مقواها جواب میداد.
فیلمبرداری که تمام شد؛ شاملو با چشمان بسته و خسته به من رو کرد و گفت کدام شعر را برایت بخوانم. من هم گفتم همان که بلدرچین را کباب میکنید! کلی خندید و شروع کرد به خواندن.
به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند. شاملو شعر میخواند و من آرام اشک میریختم. شب عجیبی بود، یادم میآید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم.
حالا هر دویشان دیگر نیستند؛ نه کاوه و نه شاملو...
(تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران
لیلی گلستان)🌿