📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
سپاهی از زابلستان حرکت کرد و در پیشاپیش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند
سپاهی از زابلستان حرکت کرد و در پیشاپیش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند. افراسیاب که از آمدن آنان باخبر شده بود با خواری فرار کرد و رفت .
پسازآن زال به فکر افتاد شاهی از نژاد کیان برای تاجوتخت انتخاب کند . با موبدان به مشورت نشست پس آنها نشان کیقباد را دادند .
زال به رستم سپرد که با لشکریانش به کوه البرز برود و بدون درنگ در عرض دو هفته او را بیاورد و بر تخت شاهی بنشاند .
رستم بر رخش نشست و نزد کیقباد میرفت درراه ترکان به رستم رسیدند و با او به جنگ پرداختند ولی رستم با یک حرکت همه را تارومار کرد . بسیاری کشته شدند و بسیاری بهسوی افراسیاب گریختند.
افراسیاب قلون را فراخواند و گفت که به دنبالشان برو و مراقب باش زیرا ایرانیان اگر بفهمند ناگهان حمله میکنند . قلون حرکت کرد .
رستم در یک میلی البرز کوه جایگاه باشکوهی دید و جوانی مانند ماه که بر روی تختی در سایه نشسته و پهلوانان در اطرافش نشستهاند پس رستم نزدیک رفت و تعظیم نمود. آنها به او گفتند : ای پهلوان شایسته نیست که بگذری و فرود نیایی چون تو میهمان و ما میزبان هستیم پس بیا و با ما می بنوش. رستم گفت :من باید به البرز کوه بروم الآن زمان بادهنوشی نیست . آنها گفتند: ای پهلوان در البرز کوه به دنبال که میگردی؟ ما از مردم آنجا هستیم و میتوانیم کمکت کنیم . رستم گفت : به دنبال کیقباد هستم.همان جوان گفت : من نشانی او را دارم اگر تو بر سفره ما فرود آیی به تو خواهم گفت. رستم پذیرفت . جوان گفت : با او چه کارداری؟
رستم گفت : که از زال برایش پیامی آوردهام زیرا تخت شاهی را برایش مهیا نمودهاند.
جوان خندید و گفت : قباد خودم هستم. رستم در برابر شاه تعظیم کرد .
قباد به رستم گفت : خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سپید با تاجی بهسوی من میآمدند و آن را بر سرم گذاشتند .
شب و روز تاختند تا نزدیک ایران رسیدند و قلون راه را بر آنها بست . قباد خواست در برابر او بجنگد که رستم گفت :جنگ کردن کار شما نیست . من و رخش در برابر آنها کافی هستیم و جز ایزد کمکی از کسی نمیخواهیم . رستم بهسوی آنها تاخت و سواران را از زمین بلند میکرد و بر زمین میزد . قلون دید که گویا دیوی از بند رهاشده پس به او حمله برد و نیزه به جوشن او کوبید . تهمتن نیزهاش را گرفت و غرید و او را از زین بلند کرد و چون مرغی که به سیخ کشیده باشند به نیزه زد و به زمین کوفت با اسب از روی او گذشت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست یافت.