📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📢خاطره دیدار مترجم ایرانی با برتراند راسل / بخش٣. دریابندری: بعد پرسید،
📢خاطره دیدار مترجم ایرانی با برتراند راسل / بخش٣
@matikandastan
نجف دریابندری: بعد پرسید،
« چطور شد به فکر ترجمه این کتاب افتادی؟»
گفتم که چند سال پیش به زندان افتادم، و چون سالهای درازی در پیش داشتم به این کار پرداختم.
پرسید « جرمت چه بود؟»
گفتم « ظاهرا از طرف غلط جاده میراندم.»
گفت « لابد منظورت طرف چپ است؟»
گفتم «بله»
گفت « میتوانم تصور کنم که در آن قسمتهای دنیا راندن از طرف چپ جاده باید کار خیلی خطرناکی باشد.» و باز به شوخی خودش از ته دل خندید.
بعد من پرسیدم که آیا میل دارد چند کلمهای برای خوانندگان ایرانیش بنویسد؟
گفت « این یک پیشنهاد جدی است. در حقیقیت میخواهی که من یک مقدمه برای ترجمه فارسی کتاب بنویسم؟ اولا من از کجا بدانم که این ترجمه خوب ترجمهای است؟»
گفتم « دلیلی ندارم، ولی به شما اطمینان می دهم که خیلی در آن دقت کردهام.»
گفت « انگلیسیات که خیلی خوب است.»
گفتم «خیال میکنم فارسیام بهتر باشد.»
گفت « تعجب نخواهم کرد،» و باز کمی خندید.
گفتم « درهر حال هیچ میل ندارم مزاحمت برایتان ایجاد کنم. به جای مقدمه عکستان را لطف کنید.»
گفت « بله، این خیلی آسانتر است.»
از جایش برخاست و در کشو میز تحریرش جست و جو کرد، ولی عکس در آن نبود. گفت « میروم از بالا برایت میآورم.»
از اتاق بیرون رفت و من صدای پایش را شنیدم که تند تند از پلهها بالا میرفت. راسل اکنون بیش از نود و دو سال دارد. حرکت چابک او از سنش بعید می نمود. اصولا حرکاتش تند و سبک به نظر میرسید. نشانههای پیریش موهای سفید ابرمانندش بود و چروکهای زیبای صورتش، و سمعکی که در گوشش گذاشته بود، و حرکتی که هنگام فکر کردن میکرد. سرش را ناگهان به راست میچرخاند و لحظه ای به همان حال باقی میماند. گویی میکوشید افکارش را جمع کند.
ولی با خود گفتم چه بسا که این عادت را از زمان جوانی هم داشته است.
@matikandastan
فنجان چای را که برایمان ریخته بود نوشیدیم. چایش بسیار کمرنگ بود و شیرش بوی مطبوع دود هیزم میداد، انگار روی اجاق دهاتی آن را جوشانده بودند. لردراسل برای خودش نه شیر ریخته بود و نه شکر . همان چای کمرنگ نیمه گرم را نوشیده بود.
چیزی نگذشت که با یک قطعه عکس برگشت. قلم خودکارش را در آورد و با دقت روی عکس را امضا کرد و آن را به من داد. تشکر کردم. در این موقع ده دقیقه از ظهر میگذشت. دیدم که به اندازه کافی وقت پیر مرد را گرفته ایم. از جا برخاستم. راسل جلو آمد و پالتو همسرم را گرفت تا او در پوشاندن کمک کند.
هنگامی که خداحافظی می کردیم بشقاب بیسکویت را برداشت و بازهم به ما تعارف کرد. دستش را که می فشردم گفتم «لردراسل، این ساعت را از لحظات بزرگ زندگیم میدانم.» خندید، انگار حتی رنگش بر افروخت ، و با آن دست دیگرش دستم را گرفت. بعد تا دم در ما را همراهی کرد.
در که پشت سرما بسته شد، من سرم را برگرداندم. از پشت پرده نازک شیشه در . سایه او پیدا بود که بی حرکت و کمی خمیده در دالان استاده بود.
سایه اش، بیش از خودش، آدم را به یاد آن عکسهایی می انداخت که از او در روزنامه چاپ می کنندـ عکس های چهره آشنای متفکر پیر پرشوری که سیاست را به عنوان امری مبتذل محکوم کرده است ولی نامش هر روز در لابلای اخبار سیاسی به چشم می خورد.
(منبع: روزنامه اطلاعات به نقل از کتاب مجموعه مقالات «در عین حال»)
@matikandastan