📢ایمان نویسنده ایرانی و فردیت گستاخ!

📢ایمان نویسنده ایرانی و فردیت گستاخ!
@matikandastan

مهدی یزدانی خُرم: روایتی از کاموبودن در این نقاشی وجود دارد که ذهن ام را قلقلک می دهد...سری بالا میان خیل عابران، کلاه لگنی های بی روایت و حتا مرد روزنامه خوان، لوموندخوان هم تفاوت چندانی ندارد با «دیگران»...این روزها بسیاری از این «دیگران» را در ادبیات ایران می بینم...به اجبار شغل های ام نویسنده گان و منتقدان پرشماری را درک می کنم...بسیاری شان سر به پایین هستند، دور از جاه طلبی هایی که برآمده از خواندن هستند...قدرت در آن ها کمتر دیده می شود و البته در آثارشان...راضی اند به این که پانصد جلدی یا هزار جلدی از کارشان را بفروشند و شکر خدا کنند...سوژه ها و فرم های محافظه کارانه دارند اما ادعایی فراتر از آن...ولی نویسنده ای که من به آن ایمان دارم چیزی ست شبیه این کاموی گستاخ گردن کشیده ی البته نامنزوی...سر را با قدرت بالاگرفتن و با جان و خون نوشتن، حتا اگر خراب شود...بی تردید من هم به عنوان نویسنده و انسان موافقان و مخالفانی دارم...اما همیشه فکر می کنم باید «ایده» داشت و روش و نگاه...دل همه را به دست آوردن، همه جا بودن، از همه تاییدخواستن و امثالهم برای من یکی زجرآور است...نوشتن و تجربه ی خطرناک کردن همیشه بهترین روش است برای گریز از میان مایه گی...منتقدبودن، نگاه سیاسی داشتن و خواندن مدام عضلات نویسنده اند...او را تنومند و سر بالا می کنند به گمانم...دلیل این نوشتار چنین است که این روزها ناچار شدم نویسنده گان زیادی را برای کاری صنفی ببینم و ناگهان در میانه ی یکی از همین جلسات از قضا مثبت بود که احساس کردم دارم خفه می شوم...نه این که من یا برخی کسان دیگر بهتر یا بدتر بودیم، نه...بلکه احساس کردم کاریکاتورشدن بلایی ست که جمع های این چنینی سر آدم می آورد...برخی از نویسنده گان آن جمع از بهترین ها هستند اما جمع، امان از جمع...ناگهان از جای ام بلند شدم، زدم بیرون و پیاده رفتم تا جایی دور...بعد وارد کتاب فروشی ثالث شدم و آخرین ترجمه ی بیژن اشتری را خریدم و به خانه بازگشتم و شروع کردم به بازسازی فردیت خدشه دار شده ام در این چند روز...شاید من تصورم از نویسنده گی چیزی فراتر از این جمع شدن هاست...به کامو نگاه کنید...منزوی نشد اما سرش بالا بود...خیره در چشم خدا...
@matikandastan