📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
بخشی از آغاز داستان.. شبی که تنهایش گذاشتند.. خوان رولفو
بخشی از آغاز داستان
شبی که تنهایش گذاشتند
خوان رولفو
فلیثیانو روئلاس از کسانی که جلوتراز او بودند، پرسید : "چرا اینقدر یواش میروید؟ اینطوری خوابمان میگیرد. مگر نباید زود آنجا برسید؟"
گفتند: "فردا کلة سحر میرسیم آنجا."
این آخرین حرفی بود که از دهان آنها شنید. آخرین حرف آنها. اما این را فقط بعد، روز بعد، بهیاد آورد. سه تن از آنان جلو میرفتند، چشم دوخته بر زمین، همچنانکه میکوشیدند تا از خرده روشنایی شبانه بهره گیرند.
این را هم گفتند، کمی زودتر، یا شاید شب پیش، که: "چه بهتر که تاریکست. اینطوری ما را نمیبینند."