«یک کلاغ چهل کلاغ».. روزی ناگهان فریاد کشید، زن با عجله آمد و گفت: چیست؟

«یک کلاغ چهل کلاغ»

مردی ساده و متین زنی داشت پرحرف و سخن‌چین و او هر سخنی در خانه بازگو می‌کرد بلافاصله به بیرون خانه می‌برد و او هرچه که زنش را منع می‌کرد زن می‌گفت من خبرچین نیستم، روزی با خود گفت دروغی بسازم و به همسرم سفارش کنم به کسی نگوید. روزی ناگهان فریاد کشید، زن با عجله آمد و گفت: چیست؟ گفت وقتی دست و رویم را می‌شستم یک مرتبه یک بچه کلاغ از گوشم بیرون آمد و پرواز کرد و حالا حالم میزان نیست، برو جوشانده‌ای درست کن بخورم و در ضمن این خبر را به کسی نگویی، زیرا کسی باور نمی‌کند و ما را مسخره می‌کند. زن به دکان عطاری رفت، گفت خیر است، زن گفت: شوهرم داشت وضو می‌گرفت ناگهان دو تا کلاغ از گوش‌هایش بیرون آمد، امّا شما به کسی نگویید، سپس عطّار به خواهرش گفت: دوره آخرالزمان شده از گوش فلانی چهارتا کلاغ بیرون پریده، خواهر زن عطّار به شوهرش قصّاب و او به نانوا به بقّال و در یک روز در کل محل پیچید و هرکس در هنگام نقل به دیگری یک کلاغ اضافه نمود تا به چهل کلاغ رساندند، آن مرد پس از آگاهی از ماجرا گفت: من خودم این دروغ را ساختم تا خبرچین را بشناسم و معلوم شد هرکس هر خبری را می‌شنود هر قدر هم دور از عقل و نادرست باشد قبول کرده و چیزی به آن اضافه نموده بازگو می‌کنند، چنانکه اهالی این محل یک کلاغ دروغی را چهل کلاغ نمودند.


کتاب: حکایات برگزیده | صفحه ۴۷۷
بن‌مایه: کتابگرام
https://telegram.me/ketabgram