داستان. 📜پری. ✒نوشته شرمین نادری

@matikandastan داستان
📜پری
✒نوشته شرمین نادری

مرگ خیلی زود به سراغ پری آمد، در هجده سالگی، کمی بعد از آن روزهایی که روی یک نیمکت می نشستیم و درباره عاشق شدن و از عشق مردنمان قصه می بافتیم، در یک روز سرد پاییزی، وسط رودخانه ای که اتوبوس های بزرگ را دیوانه وار می بلعید چه برسد به دخترهای عاشق پیشه کوچک. پری اما شبیه پری ها نبود، قد بلند و درشت و ورزشکار بود و شناگری ماهر ، خدا می داند چندتا مدال شنا داشت ، چند بار همه ما را وقت آب خوردن توی بخش عمیق استخر نجات داده بود و خدا میداند چطور شد که رودخانه آن طور بلعیدش ،خوردش و موهای طلایی و نازکش را به سنگفرش کناره هایش کوبید .یادم هست یک بار گفته بود من میدانم که از عشق می میرم و ما هراسان گفته بودیم چطور که جواب داده بود این مرگ را فالگیری پیشگویی کرده برایش ،درست بعد از تولدش ، وقتی آن دختر سالم موطلایی را گذاشته بودند توی بغل مادرش که شیر بخورد ، فالگیر اما نمیدانم از کجا آمده بود که گفته بود حیف این دختر عاشق پیشه است و از عشق می میرد و همه شان را به گریه انداخته بود ،پدرش اما به موقع سر رسیده بود وداد و هواری کرده بود وبعدهم داده بود آن فالگیر را از خانه بیرون بیندازند و گوسفندی قربانی کنند ، اما همه شان ، همه بزرگترهایش یک جوری برای پری نگران بودند همیشه ، انگار می ترسیدند که مرگ در جوانی سراغ پری بیاید و همین هم بود که فرستاده بودنش شنا یاد بگیرد ، بدود ، سوارکاری کند ،چه میدانم یاد بگیرد از هردیواری بپرد و از هر چاله ای خودش را نجات بدهد .به قول پری اما چه فایده ،کسی زورش به مرگ نمی رسد ،به خصوص دخترکی که دلش نازک بود و دست هایش قوی ،توی مدرسه با همه مچ می انداخت ، شوخی می کرد ، حتی بزرگترها را هم هل میداد و صدای خنده اش تا فرسخ ها آن طرف تر می دوید ،از بس زنده بود پری ، از بس عاشق زندگی بود وهیچ کس حریفش نبود ،گرچه پر حرف نبود و وقت گفتن و حرف زدن کم می آورد و پشت من قایم می شد که ریزه بودم و نحیف ،می گفت برای فرار مرگ آدم باید بتواند خوب حرف بزند ، من می گفتم فرقی نمی کند ، روبروی مرگ زبان آدم بند می آید بخصوص که آن مرگ از عشق باشد ،عشق چیز ترسناکی است ،چیز بعیدی است ، چیزی عجیبی است ،می گفتم و همه مان هول هول می چرخیدیم دورخودمان وتوی جیب های مانتوی مدرسه دنبال عشق می گشتیم وبعد می نشستیم روی نیمکت ها ،از فرط گرمای تازه آمده مقعنه های سرمه ای را گره می زدیم دور سرمان و قصه می بافتیم که مرگ چطور به سراغش خواهد آمد . matikandastan@
مرگ از عشق یا از دلتنگی مردی که رفته ، یا به خاطر خیانت ، یابه قول آن یکی دوستم از فرط دوست داشتن که این یکی از همه بهتر بود ، کسی را دوست داشته باشی و از شدت عاشقی ،در یک روز عاشقانه در آغوشش بمیری ،مثل پروانه ای که پر به آتش می زند ؛ می شوی پری پر آتش گرفته ، پری پر سوخته ، این ها را هم خودش می گفت ،درست قبل از کلاس تاریخ ، وقتی نفسش می رفت ، از بس درس نمی خواند ، از بس توی هپروت و رویا بود و از بس عاشق می شد و دلش می سوخت تند تند و آرام نمی شد جز به آتش عشق.پری پر سوخته را اما توی آب پیدا کردند ،خفه شده بود ، موی طلایی بلندش گیر کرده بود توی سنگریزه های کف رودخانه ، چشم های درشت و قشنگش باز باز آسمان را نگاه می کرد ، رفته بود درس بخواند،امتحان بدهد ، دانشگاه قبول بشود که نامزدش بیشتر دوستش داشته باشد ، نامزدش پزشک بود و پری دیپلمه ، تهران هم قبول نمی شد حتی دیپلم هم به زور گرفته بود ،پس سوار اتوبوس شده بود و رفته بود یه یک شهرخیلی دور،به قول دوست دیگرمان سرکوه ،که هرکسی را به دانشگاهش راه می دادند ،پری دانشجو شده بود و حالا می آمد که برای خودش پیرهن عروسی بدوزد ، به مادرش گفته بود اگر بگویند پری کم سواد است دلش می شکند ، زخم زبان همه شان را تحمل می کنم ،اما غم و غصه نامزدم را نمی توانم تحمل کنم ، بعد هم رفته بود سرکوه ،سوار اتوبوسی شده بود که می افتاد توی رودخانه ، قل می خورد روی کف رودخانه و پشت پنجره هایش یک پری پر سوخته کوچک ازعشقی نابه هنگام می مرد.

@matikandastan