بی بی. حسن شیردل.. بی بی عصایش را برعکس به دست گرفت و باز از خانه زد بیرون

@matikandastan
داستانک/
عصای بی بی
حسن شیردل

بی بی عصایش را برعکس به دست گرفت و باز از خانه زد بیرون. مامان دیگر نگران نبود. بابا می گفت :
راه همیشگی و می ره برمی گرده.
سر نیم دایری عصا به جلو قل می خورد و بی بی را انگار راه نشان بدهد، از همان راهی که برود، می برد . شانه های بی بی چپ و راست می شد. می دانستم پاهاش درد می کند . دلم هوای پاهای بی بی را داشت. جلو در رسیده بود و داشت کوچه را می رفت گفتم:
- بی بی نرو پاهات درد می گیره ها!
گفت:این راه مال خودمه؛ نرم یادش می ره دیگه من و نمی شناسه.
نفهمیدم بی بی چی گفت . رفتنش را که دیدم؛ دیدم شانه هاش زیر چارقد بلندش بد جوری تکان می خورد.
بی بی رفت.
انقدر جلوی در نشستم تا دیدم دارد می آید؛ گفتم :
-بی بی !اومدی؟
بی بی نرسیده به من گفت:
-این راه من و برگردوند، خودم که نمی خواستم.
از چهارچوب در که خواست بیاید داخل دیدم عصایش را درست دست گرفته و شکل خمیده سر عصا توی دستش است.
-بی بی عصات!
تا چشمش به عصای دستش افتاد با هول انداخت. نشست و های های شروع کرد، گریه کردن. گفتم :
-بی بی گریه چرا ؟
گفت: عصام خسته شد . گفتم بهش خسته شدی وایسیم .گفت: نه ، بریم. نگو اونوقت که داشتم باهاش حرف می زدم خودش و جابه جا کرد تو دستم.
گفتم :خب . دوست داشت کمکت کنه!
گفت : عصام می خواست کمکم کنه. من فردا چطور برم راهمو . راهم باهام قهر می کنه. دیگه مال من نیست. این راه ...
دیگه بی بی از گریه نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
چند روزی است مامان بی بی را برده دکتر. دکتر می گفت :
(بی بی باید راه برود. راه نرود . نفسش می گیرد. اینطوری دوام نمی اورد.)
بی بی لج کرده انگار. راه نمی رود . عصایش را می بیند و فقط گریه می کند. انگار راستی راستی راه با بی بی قهر کرده.

@matikandastan