📢آدمها خیلی بی رحم شده‌اند!. توی مترو صادقیه به کرج ازش آینه خریدم

📢آدمها خیلی بی رحم شده اند!
@matikandastan
آرام روانشاد: ساعت هشت و نیم شب بود و از جشن امضای کتاب رامبد خانلری برمی گشتم. توی مترو صادقیه به کرج ازش آینه خریدم. میانسال بود. زیبا بود و قشنگ صحبت می کرد. گفتم میتوانم ازت بپرسم روزی چند ساعت کار می کنی و ماهی چقدر درآمد داری؟ خودم را معرفی کردم و گفتم قصدم کنجکاوی نیست.توضیح دادم که توی هفته نامه چلچراغ داستان های مترو را می نویسم و این داستان ها قرار است به زودی کتاب شوند. داستان آدمهایی مثل او. با روی باز استقبال کرد. گفت عاشق نوشتن است و خیلی کتاب می خواند. آخرین کتابی که خوانده کلیسای جامع ریموند کارور بوده است. دوست دارد بنویسد اما وقت ندارد. روزی ده ساعت توی مترو جنس می فروشد. شبها حتما یک ساعت کتاب می خواند. از سختی های کار گفت. اینکه مسافران برخوردهای خیلی بدی می کنند. گفت تا یک سال پیش توی یک شرکت خصوصی کار می کرده. شرکت ورشکست می شود. صاحب شرکت می افتد زندان و حق و حقوقش را نمی توانند بدهند. با مدرک لیسانس هر چه می گردد کار پیدا نمی کند. می گویند سن ات بالاست. قسط و کرایه خانه و خرج شوهرش که نارسایی کلیه دارد او را ناگزیر به این کار می کند. با غرور حرف می زد. می گفت به خودم افتخار می کنم. از کارش خجالت نمی کشید. از نوجوانی خیلی کتاب می خوانده. درباره کارور و بهرام صادقی با هم حرف زدیم. سنگر و قمقمه های خالی را پنج بار خوانده بود ولی ملکوت را دوست نداشت. او می گفت و من با تحسین می شنیدم. موقع پیاده شدن گفت:
«خانوم روانشاد دلم می خواد یه چیزی و تو داستان هات بنویسی. اینکه آدم از یک لحظه دیگه خودش خبر نداره. مسافرهایی که مارو تحقیر می کنن ممکنه خودشون هم گرفتار این وضعیت بشن. همون طور که من هرگز فکر نمی کردم شرکت به اون معتبری ورشکست بشه و صاحبش که یه پاش اروپا بود یه پاش ایران بیفته زندان و من که رییس دفترش بودم توی مترو جنس بفروشم. آدمها خیلی بی رحم شدن. اینو حتما بنویس. از این هفته چلچراغ می خرم و داستان های مترو و می خونم.»

و من نوشتم... نوشتم تا شماره بعد داستان خودش را بخواند و ببیند که داستانش را با این جمله تمام کرده ام. «آدمها خیلی بی رحم شده اند.»
@matikandastan