بوی خاک می‌آمد. بوی خاکی نمناک. چشم دوخته بودم به صورت مادر مرتضا

بوی خاک می‌آمد. بوی خاکی نمناک. چشم دوخته بودم به صورت مادر مرتضا. مثل قبل نبود. مثل آن روزهایی نبود که تهران دیده بودمش. انگار داشت شبیه فرشید می‌شد کم‌کم؛ فرشیدی که کلی چین‌وچروک بکاری دور لب‌ها و چشم‌ها و روی پیشانی‌اش. اما چشم‌ها خودش بود، خودِ چشم‌های فرشید، درشت، با رنگ قهوه‌ای روشن و مژه‌های بلند. فقط انگار گود افتاده بود چشم‌خانه‌ها، مثل چشم‌های مرتضا.
بادی خنک از درز پنجره‌ای که قد یک بند انگشت باز شده بود، می‌آمد تو اتاق. اتاقی که سقفش بلندتر از همه‌ی خانه‌هایی بود که تابه‌حال دیده بودم. انگار مال حالا نبود، مال همان نیشابور چند قرن پیش بود، با آن پنجره‌های چوبی بلند و تعاقچه‌های پهن پای پنجره‌ها. بالای اتاق تشکی پهن کرده بودند و پدر مرتضا را با لحافی مخملی خوابانده بودند. چشم‌هاش خیره به نقطه‌ای بین گل‌های قالی بود و دهان بازش در تقلا برای گرفتن هوا. مادر مرتضا می‌گفت «می‌توانستیم بخوابانیمش تو اتاق، اما دلگیر می‌شد. من این‌جا، او آن‌جا، نمی‌شد.»


📖 «سفر سرگردانی»، سعیده امین‌زاده، نشر چشمه

@matikandastan