📢اعتراض نویسندگان به سانسور در دیدار با نخست وزیر

📢اعتراض نویسندگان به سانسور در دیدار با نخست وزیر
@matikandastan

الهه خسروی یگانه: آنچه مسلم است اینکه هویدا در آغاز خود را از وضعیت موجود بی‌خبر نشان می‌دهد اما عباس میلانی می‌گوید که او خیلی خوب از وضعیت سانسور و فشاری که بر نویسندگان وارد می‌شده خبر داشته: «هویدا مدعی شد که او نیز مخالف سانسور است. از قضا درست چند ماه پس از انتصابش به نخست‌وزیری در جلسه مجلس شورای ملی گفت بود که «من مخالف سانسور مطبوعاتم… حاضرم جانم را بدهم تا دیگران آزادانه صحبت کنند، باید بگذاریم هر کس آزادانه حرفش را بزند.» با این همه در پاسخ به اعتراض آل‌احمد، هویدا مدعی شد که از وجود سانسور در ایران بی‌خبر است. ادعایش یکسره بی‌اساس بود. واقعیت این بود که مجله‌ای که او خود در شرکت نفت سردبیری‌اش را به عهده داشت چندی به محاق تعطیل افتاد و سانسور شد. به گفته محمد صفا رئیس دفتر هویدا در دوران صدارت و از همکاران مجله کاوش در شرکت نفت دستور تعطیلی مجله را خود شاه صادر کرد بود. می‌گفت در زیرنویس یکی از مقالات مجله به مصدق اشاره شده و شاه هم هیچگونه مماشات یا حتی اشاره غیرمستقیم به مصدق را بر نمی‌تابید.»

وقتی موضع هویدا از عدم وجود سانسور یا حداقل بی‌خبری‌اش به «چه باید کرد» تغییر می‌کند، پیشنهاد می‌دهد که خود نویسندگان فکری بکنند. او پیشنهاد می‌کند که هیاتی برگزیده از خود نویسندگان بر روند چاپ و نشر کتاب نظارت کنند. پیشنهادی که با واکنش سخت آل‌احمد روبرو می‌شود: «ما برای اعتراض به سانسور به اینجا آمده‌ایم حال شما می‌خواهید از ما مشتی سانسورچی درست کنید؟» به هر حال بر اساس گفته ساعدی و روایت میلانی، هویدا که می‌بیند نویسندگان به هیچ طریقی کوتاه نمی‌آیند سعی می‌کند از در آشتی وارد شود. به سابقه دوستی‌اش با صادق چوبک اشاره می‌کند و سعی می‌کند با استفاده از اعتبار چوبک، به نویسندگان بگوید که خودش هم از جرگه روشنفکران است. پیشنهاد می‌دهد که آخر هفته با هم در خانه چوبک جمع شود که این پیشنهاد هم از سوی آل‌احمد رد می‌شود. در ‌‌نهایت هویدا از کریم پاشا بهادری که آن زمان از جمله منشیان دفتر هویدا بوده می‌خواهد که درباره حرف‌های نویسندگان تحقیقات به عمل بیاورد و گزارشی از آن تدارک کند. از طرف نویسندگان هم غلامحسین ساعدی می‌گوید که او مسئول شده تا با حکومت بر سر سانسور مذاکره کند. ساعدی می‌گوید: «مذاکرات خیلی جالب بود. آن‌ها هی می‌خواستند که ماست‌مالی بکنند که نه این جوری که نمی‌شود باید یک کاری بکنیم. من هم می‌گفتم خوب مثلا باید چه کار بکنیم؟… ما می‌گفتیم اصلا کتاب نباید سانسور شود. برای چه می‌آیند می‌برند؟ شاید همین کار ما خودش به تشدید سانسور یک جور خاصی کمک کرد. به این معنی که این‌ها رفتند دنبال راه و چاره. یک یا دو نفر در آنجا شرکت می‌کردند. یکی از آن‌ها احسان نراقی بود و دیگری ایرج افشار.»

نکته‌ای که ساعدی در مصاحبه‌اش به آن اشاره می‌کند، عباس میلانی نیز بر آن صحه می‌گذارد: «جلسه بدون نتیجه‌ای مشخص به پایان رسید. اما در فاصله چند هفته نظام سانسور جدیدی در ایران آغاز شد. از آن پس ناشران را موظف کردند چند نسخه از هر کتاب تازه را به کتابخانه ملی عرضه کنند و شماره ویژه‌ای دریافت دارند. ظاهر امر این بود که دیگر سانسوری در کار نیست اما واقعیت این بود که هیچ کتابی بدون شماره کتابخانه ملی قابل توزیع نبود. سانسورچیان هم کار خود را در لوای کتابخانه ملی انجام می‌دادند…» خود ساعدی هم درباره کتابخانه ملی و مستقر شدن سیستم سانسور در آنجا می‌گوید: «یک موردش مساله ثبت کتابخانه ملی بود که گفتند که آره نمی‌شود حق شما از بین می‌رود و این کتاب‌ها باید ثبت شود. آخرین جلسه‌ای که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فیروز و نادری و به بر و بچه‌ها اطلاع دادم که اصلا چیزی نمی‌شود…»

به هر حال آن دیدار با هویدا و تلاش نویسندگان برای مبارزه با سانسور، در ‌‌نهایت به اختناق بیشتر ختم شد. فضای بسته‌ای که هیچ چیز را بر نمی‌تابید و وقتی نویسندگان در برابر این همه ارعاب و تهدید تصمیم گرفتند اتحادیه مستقل خود را با عنوان کانون نویسندگان تشکیل دهند، رژیم چنگ و دندان نشان داد. بسیاری از اعضای کانون را دستگیر کرد و بسیاری را ممنوع‌القلم.

این جلسه، شاید یکی از اولین تلاش‌های روشنفکران و حکومت برای گفت‌وگو و فهم مشکلات هم باشد. جلسه‌ای که البته نه تنها بی‌نتیجه و ناکام ماند، که وضعیت را از آنچه که بود بد‌تر کرد. (منبع: مجله گوهران)
@matikandastan