«دیالوگ ماندگار مختارنامہ». «تو چرا از قافلہ ۍ عشق جا ماندۍ کیان..؟». «راه را گم کردم ابواسحاق …»

" دیالوگ ماندگار مختارنامہ "
" تو چرا از قافلہ ۍ عشق جا ماندۍ کیان..؟ "
" راه را گم کردم ابواسحاق... "
" راه بلدۍ چون تو کہ راه را گم کند راه نابلدان را چہ گناه...؟ "
" راه را بستہ بودند ، از بیراهہ رفتم ، هر چہ تاختم مقصد را نیافتم "
" وقتی بہ نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود... "
مختار:
" شرط عشق جنون است ماکہ ماندیم مجنون نبودیم...