📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
لوتیگری نباید از بین ما میرفت. احمد ملکوتیخواه … …علی بنیانگذار مرام اشتراکی بود تو محل
لوتیگری نباید از بین ما میرفت
احمد ملکوتیخواه
...
علی بنیانگذار مرام اشتراکی بود تو محل. اون روزا توی اصفاهان، اکثرا وقتی چرخ بیستوهشت چینیا رو میخریدن، بدو بدو میرفتن سبزهمیدون واسه نوارپیچیِ بدنه. یه فن و تکنیکی بود واسه خودش. بعد هم چرخ رو به هیشکی نمیدادن. علی که چرخ خرید، خودمون نوارپیچیش کردیم. تحکم کرده بود بهم که دو دور تو میری، یه دور من. میگفت چرخ شبا پیش منه. تو باس بیشتر بری. حالا چرخ خودش بودا. دُنگی هم نخریده بودیم.
پاهام به پارک باز شد. توی پارک، کف پای طرف تاول داشت؛ باز کفشش رو درمیآورد مینداخت وسط، تا رفیقش برداره. اون هم برنمیداشت. چاهارتا فحش به هم میدادن. سرِ آخر همه پابرهنه بازی می کردن. نون شب نداشتن بخورن، نوشابه بعد بازی رو میخواستن حساب کنن. یه فتوتنامهای داشتن واسه خودشون. از زن فرار میکردن. بیاندازه فحش میدادن، تو سادهترین دیالوگا. انگار که با فحش از فقر انتقام میگرفتن. با فحش از نکبتی که سایه انداخته بود رو زندگیشون انتقام میگرفتن.
فوتبالم خیلی خوب شده بود. سرم دعوا بود. کاپ رمضان. تیم مسجد من رو میخواست. تیم لاتا هم. علی لاتمنش بود. من هیچی نبودم، بابام مذهبیمسلک. سال اول تو تیم لاتا بازی کردم. فینال خوردیم به مسجدیا. اونا تمرین و تدارکات و مربی و آبمعدنی و لباس متحد داشتن. تیم ما هرکی یه تیکه جل سیاه از خونه برداشته بود آورده بود، که همه سیاه بپوشیم. باختیم. چه مقصری بهتر از داور؟ وانستادیم جایزه بگیریم. شیشنفر خسته شیشتا شیشجیب پوشیدن و رفتن سوار پنش تا سی.جی. من موتور نداشتم. بابام فرهنگی بود.
فتوتنامه نانوشتهشون خطخوردگی پیدا کرد. دیگه جذابیتی نداشت برام. علی هم رفت سر کار. ما کلاس زبان: chatter box. زوکو و کرلاین و فلان. سال بعدش با علی رفتیم تو تیم مسجد. کی رفت فینال و کی قهرمان شد، مهم نیست. مهم اینه که من از همون اول گشاد بودم و علی کاری. زود جا باز کرد تو مسجد. نظافت و برقکشی و چراغونی و این کارا کمپلت با علی.
بعدها من میخواستم آوینی بشم، اون چمران. لکن از غداری روزگار، من رفتم ریاضی، اون نمیدونم کجا. آزمون ورودی دبیرستانای خوب، من قبول شدم، اون نشد. هوشش بهتر از من بود، اما نه میخوند، نه کتاب اضافی داشت. معذب بودم برم پیشش. از دلداری دادن تو اینطور مواقع بدم میاد. یه جوریه.
...
[ادامه مطلب را در چهارمین شماره مجله سهنقطه بخوانید]
@Maktoob3Noghte