📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
فروشنده جعبهی وسیله و کارت گارانتی و فاکتور فروش را توی نایلون بزرگی با آرم فروشگاه جا داد و منتظر ایستاد
فروشنده جعبهی وسیله و کارت گارانتی و فاکتور فروش را توی نایلون بزرگی با آرم فروشگاه جا داد و منتظر ایستاد. شاهو چکپولهای تانخورده را از جیب عقبش بیرون کشید و مثل برگهای بازی روی میز صندوقدار ریخت. دختر صندوقدار چکها را شمرد و پنجهزار تومان به شاهو پس داد. عنایت با حالتی غمگین منظرهی مبادلهی پولها را تماشا کرد و آه کشید. تا شاهو خداحافظی کرد، عنایت بازوش را چنگ زد و سمت درِ خروجی کشاند. شاهو وسط راه انگار که چیزی یادش بیفتد برگشت سمت فروشنده و پرسید: «قربان ببخشید... یه چیزی از خاطرم گذشت... با این دستگاه میشه چیزی رو از راه دور کنترل کرد؟»
عنایت مطمئن شد که الان سکته خواهد کرد. فروشنده پرسید: «مثلاً چی رو میخواین کنترل کنین؟ تلویزیون؟»
«نه، راستش... چهطور بگم...»
عنایت تعجب کرده بود که چرا زیر بار این همه استرس نمیمیرد. فروشنده لبخند زد: «شما بفرماین برای چهکاری میخواین تا من راهنماییتون کنم... چیرو می خواین کنترل کنین؟»
شاهو مکثی کرد و گفت: «هلیکوپتر.»
* بخشی از داستان جابز، نوشتهی بهزاد باباخانی در این شمارهی مجلهی تجربه.