📌داستانک. زرعی.. چراغ گوشی‌ام را روشن کرده بودم و دنبالش می‌رفتم

📌داستانک
@matikandastan
📃عشق‌
✒اسماعیل زرعی

چراغ گوشی‌ام را روشن کرده بودم و دنبالش می‌رفتم. نه نور پیدا بود و نه راه‌؛ فقط زمزمه‌اش می‌آمد از همه‌ی زوایا. مرتب مرا به خود می‌خواند.
زاریدم: صبر کن. صبرکن عزیزم. این‌جور به هیج‌جا نمی‌رسیم ها!
به پاهایم اشاره کردم که تحلیل می‌رفت‌؛ به جسمم که از هم گسیخته می شد‌؛ و به افق که انگار گود می‌شد و گودتر.
صداش مکرر بازتاب یافت‌، از راهی دور: صبر کن. صبرکن عزیزم. این‌جور به هیج‌جا...
جغدی پَرپَر زد گویا‌؛ گرگی زوزه کشید‌؛ شغالی وق زد‌؛ شهابی سینه‌ی آسمان را دَرید‌. روی خط‌ِ نور‌ِ گریزانش دیدم هیچ پیش نرفته‌ام‌؛ هیچ‌کس در برهوت نیست.
*پانزدهم مردادماه ۱٣٩۵
@matikandastan