فرشته احمدی: جایزه‌ی زیرزمینی. به بهانه‌ی تعطیلی جوایز از گذشته تا «اکنون»

فرشته احمدی: جايزه ي زيرزميني
به بهانه ي تعطيلي جوايز از گذشته تا " اكنون"
دوستي تعريف مي كرد كه دبير جايزه ي ادبي معلوم الحالي با او تماس گرفته و با صدايي بسيار آرام گفته يا زمزمه كرده : "شما برنده ي جايزه شديد سر فرصت تماس مي گيريم كه در فرصت مناسب براي دريافت جايزه تون تشريف بيارين." گفتم:" چشم ولي..."
"ولي چي؟"
" خب بيشتر دوست داشتم مراسمي داشتيد و اسامي را از نفر سوم مي خوانيد و .." صداي كف زدن مردم تو گوشم پيچيد، مجري اسمم را با طمانينه تكرار كرد... ولي نه دبير محترم گفت:" جاي اين حرفها نيست اقا در فرصت مقتضي تشريف بياورين به ادرسي كه متعاقبا خدمتتون اعلام مي كنم."
حدود يك ماه بعد همان صداي زمزمه وار تماس گرفت. ادرس را خيلي كم رنگ با مداد گوشه اي نوشتم و در ساعت مقرر خودم را رساندم به آن كوچه،به آن پلاك و زنگ نامبرده را زدم. از پنجره طبقه دوم صدايي توجه ام را جلب كرد: "پيست... هوي پيستي..."
" بله؟"
با چشم و ابرو و دست اشاره كرد از در نبش كوچه بيايم. چند تا پله رفتم پايين. توي اتاقي كنار ميز كار مشكي خاك گرفته اي ايستادم. چند دقيقه اي طول كشيد تا همان مرد كه از طبقه دوم اشاره كرده بود پيدايش شد. اشاره كرد به صندلي لهستاني كه بنشينم و خودش پشت ميز جلوس كرد. سرفه اي كرد و كاغذي از كشوي ميزش بيرون كشيد:
اعضاي هيات داوران بعد از بررسي بيش از پانصد داستان افتخار دارد نتايج زير را به اطلاع علاقمندان حوزه ي نشر برساند. از ميان داستانهاي رسيده حدود نوزده درصد مضامين عاشقانه، بيست و سه درصد مضامين اجتماعي و ... "
سرفه اي كرد و آب خورد و از چند پايين تر ادامه داد:" جايزه سوم به داستان.."
به من نگاه كرد: " شما چايي مي خوريد؟" گفتم مي خورم. بلند شد و رفت پشت پارتيشني و با دو تا ليوان يك بار مصرف برگشت. بعد گشت دنبال قندان كه من گفتم تلخ مي خورم. نفس راحتي كشيد و نشست. دوباره از چند خط پايين تر بيانيه ي هيئت داوران را با صدايي غرا ادامه داد تا رسيد به اسم من و برايم سر خم كرد. من هم گردنم را كج كردم. چايمان را نوشيديم و اقاي دبير درباره ي سختي كار ، سر و كله زدن با داورها و پايين بودن سطح داستانها حرف زد. بلند شدم كه بروم تا دم در همراهم امد كه ناگهان صدايي از گلويش خارج شد:" اي داد ... اصل مطلب يادمان رفت اقا... جايزه تان"
برگشت و از زير ميزش تنديسي خاك گرفته بيرون آورد. اول حسابي فوتش كرد بعد با سر آستين كتش گردش را گرفت. به فاصله ي يك قدم بزرگ از من ايستاد و دستش را با تنديس خيلي شق و رق سمتم دراز كرد. تشكر كردم. مرا در آغوش كشيد و برايم آروزي موفقيت روزافزون كرد. توي كوچه سرش را دوباره از همان پنجره بيرون اورد و به من كه با قدمهاي خيلي ارام راه مي رفتم اشاره كرد كه تنديس را قايم كنم زير كتم.
حالا هم آن را گذاشته ام پشت كتابهايم. گاهي يواشكي نگاهش مي كنم و بهش دست مي كشم تا انگيزه پيدا كنم براي نوشتن داستاني. به خودم ياداوري مي كنم نفر اول شده ام حتي اگر هيچكس نداند. گاهي هم نمي توانم به وسوسه ام غلبه كنم و آن را به بعضي دوستان نشان مي دهم. حيرت مي كنند. سر تكان مي دهند و اشاره كه قايمش كن.@dastanirani