افسر جوان فاشیست در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد و من تعجب می‌کردم که چطور او عینکی است؟!

@matikandastan
يک افسر جوان فاشيست در خانه‌ي ما زندگي مي‌کرد و من تعجب مي‌کردم که چطور او عينکي است؟! تصور مي‌کردم که فقط معلم‌ها عينک مي‌زنند. او با گماشته‌اش در يک نيمه‌ي خانه زندگي مي‌کرد؛ و ما هم در نيمه‌ي ديگر آن. برادرم که از همه کوچکتر بود، سرما خورده بود و به شدت سرفه مي‌کرد. تمام بدنش در تب شديد مي‌سوخت و شب‌ها گريه مي‌کرد. يک روز صبح اين افسر به نيمه‌ي ما آمد و به مادر گفت که اگر اين بچه باز هم گريه کند و نگذارد که او شب بخوابد، "بَنگ-بنگ"... ترتيب او را مي‌دهد؛ و سپس به طپانچه‌اش اشاره کرد. شب‌هنگام، به محض اين‌که برادرم به سرفه مي‌افتاد يا مي‌خواست گريه کند، مادرم او را لاي لحاف مي‌پيچيد و فوراً بيرون مي‌برد و در آن‌جا او را آنقدر تکان مي‌داد تا يا خوابش ببرد و يا آرام شود. وگرنه بنگ- بنگ...

📒آخرین شاهدان
✒سوتلانا آلکسیویچ
✏مصطفی مظفری
📎نشر هیرمند
@matikandastan