«افسانه‌ی دون ژوان»

"افسانه ی دون ژوان"
دون ژوان، در حقیقت مرد بسیار جذابی بوده که زن های طبقه اشراف را اغوا می کرد؛ زندگی آن ها را به نابودی می کشاند و در نهایت نیز، پدر آن ها را می کشت.
زنان، قدرت مقاومت در برابر جذابیت مردانه او را نداشتند؛ تا اینکه یک شب دون ژوان، روح یکی از این پدرها را در گورستان می بینه و او را برای شام به خونه دعوت می کنه اما موقع خداحافظی روح پدر، دست اون رو می گیره و با خودش به جهنم می بره. توی جهنم به اون می گن باید لباس دلقک ها را بپوشه.
دون ژوان اعتراض می کنه که من در زندگی زنان زیبای زیادی را از ان خود کرده ام؛ چطور چنین چیزی از من می خواهی و شیطان بهش می گه: اگر اسم یکی از این زنان را بگی حرفت را قبول می کنم. زنان از جلوی چشم دون زوان رد می شوند، اما اون هیچ کدام را به خاطر ندارد.

قسمتهایی از رمان
بزرگترین بدبختی برای یک مرد، یک ازدواج موفق است؛ چون دیگر هیچ وقت به طلاق نمی اندیشد.
وقتی مردی احساس خرسندی و قناعت می کند، فرصت هایی را که خود به خود پیش می آیند، نادیده می گیرد؛ زیرا فکر می کند، نیاز به چیز دیگری ندارد.
یک مرد برای جهل خود نیز مسئولیت دارد . جهل نوعی خطا محسوب می شود؛ به همین دلیل است که هیچ چیز نمی تواند انسان را از گناهی که انجام داده تبرئه کند.
صداقت بیش از اندازه هرگز سرانجام خوبی ندارد.

دون ژوان
نویسنده: میلان کوندرا
مترجم: آیسل برزگر