📌داستانک. راست. ✒حسین شعیبی

📌داستانک
@matikandastan

📃هوک راست
✒حسین شعیبی

استیون روی تخت فلزی سلول، دراز کشیده بود و عکس‌های مجله پورنو را نگاه می‌کرد. در سلول باز شد. پدر آلبرتو، کشیش جوان با قبای بلند مشکی در حالیکه تسبیحی را در دو دست خود گرفته بود، همراه با نگهبان زندان وارد شد.
نگهبان با دیدن زندانی با تحکم گفت:
«بلند شو خودتو جمع‌وجور کن. صبح داری اعدام میشی، این عکس‌ها دیگه به کارت نمیاد.»
«امشب به عشق مامان تو دارم این عکس‌ها را می‌بینم عوضی!»
نگهبان می‌خواست به سمت استیون برود که پدر آلبرتو کف دست خود را روی سینه‌اش گذاشت و مانع شد.
«خیلی خوشحالم فرزندم که بالاخره قبول کردی ببینمت. حالا مثل یک مسیحی معتقد میمیری!»
استیون مجله را جلوی پای پدر روحانی انداخت.
«به لطف سخت‌گیری آقایون هفتادوسه روزه که با همین یه مجله سرکردم. کادوی شب اعدام من به شما.»
پدر روحانی مجله را برداشت و به نگهبان داد و گفت:
«شما چند دقیقه بیرون باشید لطفاً»
نگهبان با اکراه بیرون رفت.
«فرزندم شنیدم داور رو توی رینگ، آخر مسابقه، با یک مشت ناکار کردی.»
«خب؟! استنطاقه؟»
«اینجا اومدم خودتو سبک کنی.»
«بعد از اینکه کشتمش؛ دو ماه بعد، معلوم شد، داورا هفتادوپنج هزار تا گرفته بودند تا هوای حریفمو داشته باشند. حقش بود. ولی من نمی‌خواستم اون ریقو بمیره.»
«چی شد راضی شدی من بیام اینجا؟»
«تا حالا اعترافات یک قاضی رو شنیدی؟ یا اعترافات وکیل مدافع حروم‌زاده منو؟ خودت اصرار داشتی. همیشه دوست داشتم دماغ یک کشیشو توی صورتش له کنم. چه اتفاقی می‌افته؟ فوقش تو جهنم منو یه طبقه می‌برند پایین‌تر!»
نگهبان قبل از اینکه فرصت کند وارد سلول شود، پدر آلبرتو با یک هوک راست سنگین، دراز به دراز کف سلول افتاده بود.
@matikandastan