داستانی کوتاه از فرانتس کافکا. (گشت گذار در کوهسار)

داستانی کوتاه از فرانتس کافکا
(گشت گذار در کوهسار)

بی آنکه صدایم شنیده شود فریاد زدم:نمی دانم،نمی دانم. اگر کسی نمی آید،پس کسی نمی آید. من به کسی بدی نکرده ام،هیچ کس به من بدی نکرده است،ولی هیچ کسی کمکم نمیکند.دسته ای از هیچ کس ها.ولی آن همه اش راست نیست.فقط اینکه هیچ کسی کمکم نمی کند-از سوی دیگر دسته ای از هیچ کس ها خوب است. دوست دارم با دسته ای از هیچ کس ها به گشت و گذار بروم،چرا نروم؟البته در کوهسار،پس کجا؟چطور این هیچ کس ها یکدیگر را هل می دهند،همه ی این بازوهای درهم آویخته ی بالا آورده،این پاهای بی شماری که چنان نزدیک همدیگر قدم برمی دارند ! البته همه شان لباس رسمی به تن دارند. ما بسیار شادمانه می رویم،باد از لا به لای ما و از شکافهای جمعمان می وزد.در کوهسار گلوهایمان ورم می کنند و آزادند. جای شگفتی است که زیر آواز خواندن نمی زنیم.


فرانتس_کافکا
ترجمه:امیر جلال الدین اعلم
کتاب:مجموعه داستانها
نشر:نیلوفر