📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
با صدای «دیرت نشه» ی مادر یک روز تازه شروع میشد. باز هم مسیر تکراری
با صدای «دیرت نشه»ی مادر یک روزِ تازه شروع میشد. باز هم مسیرِ تکراری. از حکیمیه به نوبنیاد و از آنجا سیدخندان.
نوبنیاد. از وقتی یادم میآید اسمِ آن میدان، نوبنیاد است. خندهدار نیست؟ پیشترها چرا؛ ولی از وقتی زهره ذهنم را تسخیر کرد دیگر به نوبنیاد نمیخندیدم. آن روزها هربار با میدانی نوبنیاد روبهرو میشدم. میدانی که یکطرفش میخندید و طرفِ دیگر اخم داشت. تازگیاش این بود که طرفِ اخمو و طرفِ خندان بدونِ هیچگونه نظمی گاه به گاه جا عوض میکردند. و سیدخندان. لابد یک روز خندان بوده. پیش از آنکه پل شود. هیچکدام از پلهایی که در مسیرِ من قرار دارند خندان نیستند. پلها لبهای آویزانند.
از مجموعهی پلها . داستانِ "پلها لبهای آویزانند"@dastanirani