داستانک/ matikandastan بعد از کلی صغرا کبرا چیدن و پشت سر هم‌کلاس‌ها و آموزگار و مدیر و ناظم بد گفتن، تندتند پلک زد و به شاگرد تاز

داستانک/ matikandastan@
ریش‌بروسلی

پسرک بعد از کلی صغرا کبرا چیدن و پشت سر هم‌کلاس‌ها و آموزگار و مدیر و ناظم بد گفتن، تندتند پلک زد و به شاگردِ تازه‌واردِ کلاس گفت: «از این به بعد اسمت «ریش‌بروسلی»ئه!»
تازه‌وارد دهنش وا ماند. لکه‌ای قاعدۀ چانه‌اش را سیاه کرده بود که جابه‌جا از آن مو روییده بود. سیاهی، تُنُکی ریشش را می‌پوشاند و از چند قدمی به نظر می‌رسید که ریشی بُزی دارد. گفت: «من که شکل بروسلی نیستم؛ اصلاً بروسلی که ریش نداره؟!»
پسرک اولی گفت: «با این ریشت هیچ‌کی باهات رفیق نمی‌شه؛ حالا ببین!»
تازه‌وارد گفت: «تو چی؟»
«تو هم به من بگو «وِروِره‌جادو»! خانم معلم می‌گه من زیاد ور می‌زنم، وگرنه جادوگر که نیستم؛ تو مدرسه بهم می‌گن وروره‌جادو. تو با این ریشت بهت می‌خوره اسمت ریش‌بروسلی باشه؛ نباید که قیافت مثل بروسلی باشه. تو هم به من بگو وروره...»
تازه‌وارد پرید تو حرفش: «اون‌وقت با هم دوستیم؟»
وروره‌جادو آخرش دستش را دراز کرد و گفت: «بزن قدّش!»


وحید حسینی ایرانی؛ از مجموعه داستانِ در دست چاپِ «آناناس»

@matikandastan