من تله شده بودم و این را وقتی فهمیدم که دیگر دیر بود: جلو چشم‌هایم داشتم ذره‌ذره نابود می‌شدم و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد تماش

من تله شده بودم و اين را وقتي فهميدم که ديگر دير بود: جلو چشم‌هايم داشتم ذره‌ذره نابود مي‌شدم و تنها کاري که از دستم برمي‌آمد تماشا کردن بود. چون فقط اين‌طوري مي‌شد چيزهاي زيادي را نديده بگيرم. شايد به‌خاطر همين بود وقتي آن ‌روز صبح چشم باز کردم و پدرخوانده‌ام مرحبا را باز ميان راهرو ديدم، دمغ شدم: هيچ پسر عاقلي وقتي آن‌طوري لخت روي تخت افتاده، از ديدن مردي که فکر مي‌کند پدرخوانده‌اش است خوشحال نمي‌شود. مرحبا هر چند مدت يک‌بار بهم سر مي‌زد تا ببيند چيزي کم‌و‌کسر دارم يا نه. روزهايي که حدس مي‌زدم مي‌آيد احتياط مي‌کردم و يک‌ چيزي مي‌پوشيدم و مي‌خوابيدم. روز قبل آن‌جا بود وگرنه آن‌طوري نمي‌توانست غافلگيرم کند. هميشه کله‌ي سحر مي‌آمد. يک‌راست مي‌رفت تو آشپزخانه. براي خودش چاي دم مي‌کرد و آن‌قدر آن‌جا مي‌نشست تا بيدار شوم. و موقع رفتن تو کفش‌هاي بابايم، طوري که من نبينم پول مي‌گذاشت. آن کفش‌هاي کهنه‌ي قهوه‌اي تنها چيزي بود که بابايم پيش مرحبا براي من گذاشته بود. مرحبا مي‌گفت بابايم پول‌هايش را توي کفش‌هايش قايم مي‌کرده. و يک ‌مدت که با مرحبا همخانه بوده، هر چه پول توي کفش‌هايش مي‌گذاشته گُم مي‌شده. مي‌گفت آن پول‌هايي که من حالا از تو کفش بابايم در‌مي‌آورم، همان پول‌هايي است که او توي آن ‌سال‌ها گم کرده.(بریده ای از رمان رام شده نوشته محمدرضا کاتب)@DASTANIRANI