داستانک/ matikandastan فروشان. حسین شعیبی.. پیاده رو مملو از جمعیت است

داستانک/ matikandastan@

✏خواب فروشان
حسین شعیبی

پیاده رو مملو از جمعیت است. بسیاری از مردم با چشم‌های قرمز و خسته در رفت و آمد هستند. پیرمرد پرس و جو کنان سراغ پسر جوانی را می گیرد. او را در حالی که کنار پیاده‌رو بر روی جدول جوی آب، به درختی تکیه داده است، پیدا می کند. پیرمرد به او نزدیک شده و سلام می کند. پسر بی اعتنا در حال صحبت کردن با موبایل است.
_ همه میدونند که من بهترین خواب‌ها را دارم وگرنه شما الان به من زنگ نمی‌زدی ... بهترین و گرونترین خواب، خواب کارگره! ... ببین جناب، گفته قاضی هستی؟ بیشتر مشتری‌های من کسایی هستند مثل خودت، که تتمه وجدانی که براشون مونده، نمیذاره خواب راحت داشته باشند ... من همه جور مشتری دارم، قاضی، داور، دکتر، وکیل، بازاری، کسانی که دلشون لک زده برای یک ساعت خواب خوش ... پیاده رو راسته بازار، از هر کی بپرسی شهاب چرتی، صاف میارتت این‌جا، فقط حواست باشه به من بگی آقا شهاب، از اسم چرتی خوشم نمیاد ... قربونت ... شرمنده پشت تلفن قیمت نمیگم ... عزت زیاد!
تلفن را قطع کرده و به پیرمرد نگاه می کند.
_ جانم پدر، فرمایشی بود؟
_ اومدم دو ساعت خواب بخرم.
_ پدر جان از چشمات معلومه که خودت خواب فروشی، اومدی مظنه فروش دستت بیاد؟
_ نه آقا شهاب، پسرم بیمارستانه، خواب یک سالم را فروختم تا تونستم بستریش کنم. برای زنم می‌خوام.
_ جل الخالق که این علم چیکار میکنه! پدر جان بزار یک خبر خوش بهت بدم. یکی دو ماه دیگه داریم دستگاه‌های جدید وارد می‌کنیم. به جای یک سال، پنج سال می‌تونی خوابتو بفروشی. گفتی برای زنت می‌خواهی؟
_ آره بچه‌ام سرطان داره، الان هم حالش اصلا خوب نیست. نگرانم مادرش هستم. با هم خوابمون را فروختیم. داره از بین میره، میخوام دو ساعت بخوابه ...
@matikandastan